داستان دوست
سه آرزو
نوشته : ناصف مصطفی عبدالعزیز
ترجمه : عفت خسروی
روزی یک کوتوله سبد کوچکش را به دست گرفته بود و در مزرعه ای پرسه می زد و میوه می چید که ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد . کوتوله با خودش گفت :«باران به شدت می بارد... حالا کجا بروم ؟ الان لباسهایم خیس میشود .»
کوتوله صدایی را شنید که می گفت :« اینجا بیا ای کوتوله کوچولو... زیر سایه من بنشین من تو را از باران حفظ می کنم »کوتوله با تعجب گفت :«چه می شنوم ؟ این صدا از کجاست؟»
صدا باز گفت :«پشت سرت را نگاه کن من درخت هستم که با تو صحبت می کنم .»
کوتوله گفت :«سلام ای درخت مهربان اما ! می بینم که شاخه هایت برگی ندارد چگونه می خواهی از من در مقابل باران محافظت کنی؟»
درخت گفت :«بشین تا ببینی»
کوتوله زیر درخت نشست وگفت :«خوب حالا نشستم ! بله... چه عجیب است ! دیگر قطره های باران روی من نمی ریزد دیگر خیس نمی شوم!»
درخت گفت حالا باور کردی ؟ همین جا بنشین تا باران تمام شود
و بعد از مدتی باران تمام شد و کوتوله از درخت تشکر کرد و گفت :«خدا را شکر که باران بند آمد.»
درخت گفت :«تو مرا خوشحال کردی که در سایه ام نشستی من خیلی دوست دارم که به آدم های خوبی مثل تو کمک کنم .»
کوتوله گفت : ممنونم حالا من می خواهم این خوبی تو را جبران کنم . تو می توانی سه آرزو بکنی که به خواست خدا برآورده خواهد شد ، هرچه دلت می خواهد از من بخواه اما فقط سه آرزو.
درخت گفت:«شاخه های من خشک و کم برگ و پرخار شده است اولین آرزوی من این است که همه شاخه ها و برگهای من از جنس بلور و شیشه های شفاف درخشان شود.» و در عرض چند لحظه شاخه ها و برگهای درخت همگی شیشه ای و بلورین شد، طوری که زیرنور خورشید می درخشید و برق میزد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 126صفحه 30