مجله کودک 126 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 126 صفحه 24

لبخند دوست داستان های یک قل ، دوقل طاهره ایبد دوقلوهای دوباره آخرین قسمت جنین ها داد و فریاد راه انداخته بودند و هی می گفتند :«دون وه ... تو ده... تو ده ....» دفتر زبان نی نی ها را آوردم و نگاه کردم ،آنها می گفتند :«دنیا ، دنیا، تولد ، تولد.» آنها می خواستند به دنیا بیاند ، شبنم زیاد درد نداشت ؛ اما فسقلی ها کوتاه نمی آمدند . مامانی گفت :«بدو برو خونه محمد حسن و به مامان شبنم خبر بده .» تا از در رفتم بیرون محمد حسین هم از در خانه شان آمد بیرون . دوتایی با هم گفتیم :«بچه های ما می خوان دنیا بیان » بعد همه با هم راه افتادیم و رفتیم بیمارستان من دلم می خواست که دوقلوهایم زودتر از دوقلوهای محمد حسین به دنیا بیایند ، گمانم محمد حسن هم دلش می خواست که بچه هایش بزرگتر باشند؛ چون تند و تند دم گوش بچه ها می گفت:«بجنبید بچه ها . سریع تر.» منظورم این است که سرش نزدیک آنها برده بود وبا آنها حرف می زد. پرستارها شبنم و نسیم را بردند توی دوتا اتاق ، ما هم ماندیم تا آن وروجک ها به دنیای بیاند یک ساعت گذشت و ... من و داداشی آمدیم به دنیا، یعنی اول من آمدم و بعد دادشی . آن وقت یک آدمی که مامانی نبود یک دستبند سفید به دست من بست یکی هم به دست داداشی. روی دستبندها یک چیزی نوشته بود ؛ ولی ما بلد نبودیم نوشته بخوانیم .اصلاً توی شکم مامان مدرسه نبود. آن قل من گفت :«این چیه که اندختن تو دست ما ؟» بعد هی دستش را تکان داد که آن را دربیاورد ولی درنیامد . من نمی خواستم دربیاورم ، خیلی خوشگل بود ، خیلی ناز بود ، بعد یک آدمی که مامانی نبود مارا گذاشت روی یک چیزی و آن چیز را هل داد . آن قدر خوب بود ، کیف داشت . یک دفعه ای یک آقاهه که مامانی نبود آمد پیش ما و گفت :«سلام ورجک ها بابا قربونتون بره .» دادشی هنوز می خواست دستبندش را دربیارود . دیگر داشت گریه ای می شد. گفتم : ببین این آقاهه بابایی ماست. یادته تو شکم مامان که بودیم برامون قصه نگفت. بعد آن خانم که مامانی نبود و لباسش سفید بود ، گفت :«تبریک میگم ، یک دختر ، یک پسر.» آن وقت یک خانم دیگر آمد . نه دوتا خانم دیگر آمدند ، یکی شان گفت :«خدایا حالا چهار نوه ی خوشگل دارم .» بعد ما را بردند پیش دو تا نی نی دیگر . ما به هم نگاه کردیم .داداشی که آنها را دید گفت سلام. داداشی دیگر گریه ای نبود یکی از آن نی نی ها هم گفت :«سلام .» آن یکی نی نی که موهایش مثل من زیاد زیاد بود گفت :«ما دستبند داریم شما ندارید لی لی ، لی لی .» آن خانمه نگذاشت که من نی نی مو زیاده رو دعوا کنم و ما را برد. من دیگر گشنه ام شده بود ، خسته هم بودم ، آخر خیلی زحمت کشیدم تا به دنیا بیایم . به داداشی گفتم من گشنمه . من غذا می خوام . بعد خاستم از بند نافم غذا بخورم ؛ ولی بند نافم نبود . گم شده بود .من زدم زیر گریه وگفتم :«من گشنمه مه ، بند نافم کو؟» بعد هی جیغ زدم و جیغ زدم ، به داداشی هم گفتم :«مگه تو گشنه نیستی؟» گفت :«هستم .» گفتم بیچاره اگه جبغ نزنی بند نافمون رو نمی آرن که به ما غذا بدن . بعد باز جیغ زدم و هی دست و پایم را توی هوا تکان دادم . داداشی گفت :«جیغ زدن بی تربیتی یه» من گوش ندادم و باز جیغ زدم ، آن وقت آن خانمه گفت :«چه خبرته کولی؟»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 126صفحه 24