مجله کودک 126 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 126 صفحه 25

بعد مرا بغل کرد و زد دم باسنم و گفت :«فسقلی چه کولی بازی در می آره. زیاد زیاد حرصم گرفت .می خواستم موهایش را بکشم ، ولی موهایش مثل ما نبود یکی یکی نبود ، اانگار همه اش به هم چسبیده بود . من بهش گفتم خانم بد ! بعد هم بیشتر تر گریه کردم . ولی او زبان ما را بلد نبود که بفهمد من چه می گویم . آن خانمه داداشی را هم بغل کرد یکدفعه ای داداشی لگد زد به خانمه و گفت :«تو که مامانی ما نیستی که آبجی منو می زنی ؟!» من خیلی خوشحال شدم ، زیاد زیاد؛ ولی خانمه دردش نیامد . داداشی گفت »آبجی ، انگاری شکم مامانی بهتر بود ، نبود؟« بعد یکدفعه ای آن دو تا نی نی دیگر هم آمدند پیش ما ، داداشی آنها هم داشت گریه می کرد و می گفت من گشنمه مه بند نافم رو می خوام . من همان طور که گریه می کردم ، گفتم «بند ناف شما هم گم شده ؟ مال ماهم نیست» بعد آبجی آنها گفت:«انگار شکم مامانی بهتر بود ، من نمی خوام اینجا باشم ، می خوام برم . من این رو دوست ندارم.» بعد که زیادگریه کردیم ما را بردند پیش مامانی و بابایی من به آنها گفتم :«چرا به ما غذا نمی دهید ؟» بعد مامانی یک چیزی داد به من خوردم که خیلی خوشمزه بود . بعد فهمیدم که آن چیز شیر مامان است . من هم خوردم ول نمی کردم . بعد من همان جور که غذا می خوردم به مامانی نگاه کردم که ببینم مامانی چه شکلی است . مامانی خودم خیلی خوشگل بود . ناز بود ، مهربان بود، به ما غذا می داد، بابایی هم داداشی را بغل کرده بود . داداشی هم یواشکی به بابایی نگاه می کرد؛ ولی بابایی به او شیر نمی داد، این خیلی بد است که بابایی آدم به آدم شیر نده .داداشی که داشت ناراحت می شد به من گفت :«آبجی من می خوام برگردم تو شکم مامانی اینجا بده ، هیچ کس به داداشی غذا نمی ده .» بعد هم هی اووه، اووه کرد ، یکدفعه بابایی گفت :«الهی فدای پسرم بشم ، کی گفته که اینجا به شما غذا نمی دن ، الان مامانی بهت شیر می ده.» داداشی خیلی خوشحال شد . زیاد زیاد. بعد هم به من گفت :«آبجی بابایی زبون ما رو بلده» بعد بابایی داداشی رو داد به مامانی و مرا بغل کرد وگفت :«چطوری دختر شیطون ؟»و بوس کرد . صورتش خارخاری بود ، من جبغ زدم و گفتم :«آی صورتم . دوست ندارم کسی بوسم کنه ...اصلاً نمی خوام برگردم تو شکم مامانی اینجا بده» بابایی گفت :«خب باشه ، دیگه بوست نمی کنم ولی اینجا هم زیاد جای بدی نیست. اگه چند روز صبر کنی ، می فهمی ما هم اولش که به دنیا اومدیم همین جوری فکر می کردیم.» بعد دیگه قرار شد من داداشی چند روزی بیشترتر صبر کنیم تا ببینیم این دنیا بهتر تر است یا دنیای شکم مامانی . بعد دیگر خیلی خسته شده بودیم ؛ زیاد زیادخوابمان می آمد ،من داشتم می خوابیدم ، داداشی هم داشت می خوابید . بعد داداشی گفت :«آبجی ! اینجا از شکم مامانی بزرگترتره . دیگه موقع خوابیدن پاهامون نمی ره تو شکمون » همان طور که چشم های من داشت بسته می شد ، گفتم :آره. داداشی با گفت :«حالا چی کار کنیم . اینجا بمونیم یا برگردیم تو شکم مامانی .»دیگر خیلی خوابم می آمد به زور گفتم «دیگه حرف نزن». بگذار بخوابم وقتی بیدار شدیم از بچه های دیگه می پرسیم که اینجا بهتر تره یا اون جا بعد دیگر خوابیدیم . راستی بچه ها جایی نروید تا بعد از شما بپرسم که اینجا بهترتره یا شکم مامانی . پایان

مجلات دوست کودکانمجله کودک 126صفحه 25