موش موشک آهسته برو ، آهسته بیا که گربه شاخت نزنه چنگول و پنگ نزنه
بهتر است برویم سراغ قصّه :
سوم قصّه
مثل همیشه یکی بود و یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . روزی و روزگاری مردی بود به نام آقا رنگی آقا رنگی هیچ کاری نداشت جز نقاشی کردن . او از صبح تا شب نقاشی می کشید و با صدای قشنگش آواز می خواند :
"در دل ابرهای آسمان رازی است بر قله های بنفش کوهها رازی است
در نگاه ساده ی گلها رازی است در موجهای آبی دریاها رازی است .
من عاشق رازم ، من عاشق رازم
در عشق من هم رازی است ."
آقا رنگی تنهای تنها بود و در این دنیای بزرگ هیچ کس را نداشت . آخ ببخشید ! آقا رنگی سه تا دوست نازنین داشت .
سه تا موش کوچولو و ریزه میزه . آنها در کارگاه نقاشی به خوبی و خوشی زندگی می کردند . پدر موش ، مادر موش و بچه موش ، یار و همدم او بودند ، هر بار که آقا رنگی نان و پنیر می خورد به آنها هم
C مثل Circuses (سیرک) :
سیرک محل نمایش های گروهی ، حرکات بندبازی و بازی با حیوانات است . حرکات بند بازی از جالب ترین
مجلات دوست کودکانمجله کودک 287صفحه 32