مجله کودک 09 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 09 صفحه 6

اولین بسیجی هلوچه و لولوی­صحرایی سرور کتبی یکی بود، یکی نبود. زنی بود که بچه نداشت. یک روز زن توی حیاط پای درخت هلو یک بچه پیدا کرد. بچه، دختر بود. مثل هلو قشنگ بود. خوش آب و رنگ بود. زن، بچه را به اتاق آورد و اسمش را گذاشت هلوچه. هلوچه بزرگ و بزرگتر شد. یک شب هلوچه رفت دم در تا بازی کند که یکدفعه باد تندی وزید و درِ خانه را بست. هلوچه هر چی در زد، کسی در را باز نکرد. مادرش خوابِ خواب بود. هلوچه ترسید. آسمان سیاه بود. همه جا تاریک بود. هلوچه نمی­توانست جایی را ببیند. یکدفعه از وسط تاریکی، صدای ترسناکی شنید: بیا بیا اینجا بیا اینجا بیا اینجا بیا این، صدای لولوی صحرایی بود. هلوچه می­خواست فرار کند که لولوی صحرایی دست دراز کرد و او را توی مشتش گرفت و فشار داد. آن­قدر فشار داد که هلوچه تبدیل به یک سنگ کوچک شد. لولوی صحرایی سنگ را به زمین انداخت و فرار کرد. در همین موقع، مادر از خواب بیدار شد. دید دخترش نیست. رفت درِ خانه را باز کرد و تو کوچه را نگاه کرد. کوچه تاریکِ تاریک بود. مادر داد زد: «آهای دختر کجایی؟» هلوچه که حالا یک سنگ شده بود، مادرش را دید. صدایش را شنید. خودش را قل داد و آمد جلو پای مادر. مادر دیدکه یک سنگ دارد خودبه­خودی قِل می­خورد. گفت: «اِهه... این سنگ چرا قِل می­خوره؟»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 09صفحه 6