
میشود. ابراهیم حلاج برای تماشای حاکم، تا کمر از پنجره خم میشود و مانند
بقیۀ مردم حاکم را برانداز میکند. در همان لحظه چشم حاکم یزد به بازو و
شانه و گردن قوی و ستبر ابراهیم حلاج میافتد و متوجه هیکل تنومند او
میشود و فرمان میدهد که: «ابراهیم به دارالحکومه بیاید».
فردای آن روز ابراهیم نزد حاکم یزد میرود. حاکم به ابراهیم میگوید که
قصد دارد او را به تهران بفرستد تا فنّ کشتی را بیاموزد. ابراهیم در جواب
چقدر زور داشت؟
میگوید: «من مردی کاسب و زحمتکشم. نمیتوانم دست از کار بکشم.»
اما حاکم یزد در جواب او میگوید که نگران هیچ چیز نباشد و فقط به یادگیری
فنّ کشتی مشغول شود. پس از این گفتگو حاکم، مربی کارآزمودهای را برای
تعلیم ابراهیم به کار میگیرد و در طول مدتی که ابراهیم به کار کشتی مشغول
میشود، هزینۀ زندگیاش را پرداخت میکند. بعد از گذشت زمانی نه چندان
طولانی ابراهیم حلاج چنان در این کار مهارت کسب میکند که پشت همه
پهلوانان یزد را به خاک میمالد و بعد هم راهی تهران میشود.
خبر به حاکم یزد میرسد که ابراهیم حلاج همه پهلوانان نامدار پایتخت
را یکی یکی بر زمین زده و به عنوان پهلوان یزدی بزرگ یا پهلوان پنبه، نامش
بر سر زبانها افتاده است.
وقتی موفقیت و شهرت باشد، حسود و مخالف هم زیاد است. آنان که از
زور بازو و قدرت ابراهیم حلاج دل خوشی نداشتند، به مسخره او را پهلوان پنبه
مینامیدند؛ چون کار دیگری از دستشان بر نمیآمد، تا این که روزگار چرخید و
چرخید و ابراهیم حلاج به بیماری مرموزی دچار شد. بیماری نیمی از بدن او
را فلج کرد و دیگر نتوانست کشتی بگیرد. شکست ناگهانی او حسودان
و مخالفانش را بسیار شاد کرد. پس از او پهلوانان بسیاری آمدند و پهلوانان دیگر
را بر زمین زدند و خودشان زمین خوردند و رفتند، اما نام پهلوان پنبه برای
همیشه بر سر زبانها ماند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 09صفحه 15