مجله کودک 09 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 09 صفحه 15

می­شود. ابراهیم حلاج برای تماشای حاکم، تا کمر از پنجره خم می­شود و مانند بقیۀ مردم حاکم را برانداز می­کند. در همان لحظه چشم حاکم یزد به بازو و شانه و گردن قوی و ستبر ابراهیم حلاج می­افتد و متوجه هیکل تنومند او می­شود و فرمان می­دهد که: «ابراهیم به دارالحکومه بیاید». فردای آن روز ابراهیم نزد حاکم یزد می­رود. حاکم به ابراهیم می­گوید که قصد دارد او را به تهران بفرستد تا فنّ کشتی را بیاموزد. ابراهیم در جواب چقدر زور داشت؟ می­گوید: «من مردی کاسب و زحمتکشم. نمی­توانم دست از کار بکشم.» اما حاکم یزد در جواب او می­گوید که نگران هیچ چیز نباشد و فقط به یادگیری فنّ کشتی مشغول شود. پس از این گفتگو حاکم، مربی کارآزموده­ای را برای تعلیم ابراهیم به کار می­گیرد و در طول مدتی که ابراهیم به کار کشتی مشغول می­شود، هزینۀ زندگی­اش را پرداخت می­کند. بعد از گذشت زمانی نه چندان طولانی ابراهیم حلاج چنان در این کار مهارت کسب می­کند که پشت همه پهلوانان یزد را به خاک می­مالد و بعد هم راهی تهران می­شود. خبر به حاکم یزد می­رسد که ابراهیم حلاج همه پهلوانان نامدار پایتخت را یکی یکی بر زمین زده و به عنوان پهلوان یزدی بزرگ یا پهلوان پنبه، نامش بر سر زبانها افتاده است. وقتی موفقیت و شهرت باشد، حسود و مخالف هم زیاد است. آنان که از زور بازو و قدرت ابراهیم حلاج دل خوشی نداشتند، به مسخره او را پهلوان پنبه می­نامیدند؛ چون کار دیگری از دستشان بر نمی­آمد، تا این که روزگار چرخید و چرخید و ابراهیم حلاج به بیماری مرموزی دچار شد. بیماری نیمی از بدن او را فلج کرد و دیگر نتوانست کشتی بگیرد. شکست ناگهانی او حسودان و مخالفانش را بسیار شاد کرد. پس از او پهلوانان بسیاری آمدند و پهلوانان دیگر را بر زمین زدند و خودشان زمین خوردند و رفتند، اما نام پهلوان پنبه برای همیشه بر سر زبانها ماند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 09صفحه 15