
قلی زورمند بود.ولی تا به ده پایین برسند، شب شده بود. همه جا تاریک بـود. رفتند جلو طویلـه فیـل آهسته در را باز کردند، ولی توی آن تاریکی
چیزی نمیدیدند. قلی ریزه از بالای دوش قلی زورمند خودش را پایین انداخت، دوید جلو و خورد به پای فیل. داد کشید: «اینجاسـت بیایید جلو. ببینید... درست مثل یک ستون بزرگ است. فیل مثل یک ستون است.»
فیل که از خواب پریده بود، با تعجب به دوروبرش نگاه کرد و با خودش فکر کرد: «من؟ ... من مثل یک ستونم؟ چه حرفها!»
گلی کوتاهه دوید و توی تاریکی به خرطـوم آن خرد. او هم داد کشید: «آهای بیایید. ببینید. فیل درست مثل یک ناودان است.»
فیل با تعجب به او نگاه کرد و فکر کرد:
«من؟... من مثل یک ناودانم؟ پناه بر خدا!»
در این موقع قلـی زورمند رفت جلو و جلوتر. یک دفعه دستهـایش خورد به پشت فیل و زد زیر خنده و گفـت: «این قلی کوتاهه و قلی ریزه انگار خیلی چشمشان کم سوست! فیل درست مثل یک تخت است. یک تختخواب دراز و بزرگ.»
فیل نگاهی به خود کرد، ولی توی تاریکی خودش را نمیدید. پس فکر کرد: «راستی راستی نکند واقعاً مثل یک تختخواب باشم؟»
بعد خودش را شبیه تختخواب بزرگی دید که رویش لحـاف و تشک و بالش گذاشته باشند. گلی بلنده که تاحالا جرات نکرده بود به فیل نزدیک شود، چند قدم برداشت و گفت: «چه چیزها میگویید، مگر میشود که فیل شبیه ستون و ناودان و تخت و این چیزها باشد. حتماً همۀ شما اشتباه میکنید. بگذارید من الان میگویم فیل چه طوری است.»
فیل که بالاخره یک حـرف درست و حسابی شنیده بد،گوشهایش را بلند کرد و جلو آورد تا بهتر بشنود. گلی بلنده هم که دستهایش را جلو آورده بود،یکی از گوشهای بزرگ اورا گرفت و گفت: «آ...هان پیدایش کردم. ای بابا، همۀ شما اشتباه میکنید. فیل شبیه یک بادبزن است. یک بادبزن بزرگ بزرگ.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 11صفحه 6