
فیل که دیگر از حرفهای آنها عصبانی شده بود خرطومش را بلند کرد و چنان صدایی از خودش درآورد که نگو و نپرس. از صدایش همه جا لرزید. گرد و خاکی حسابی به پا شد. چهار خواهر و برادر هم چنان ترسیدند که هر کدام دو تا پا داشتند، دوتا هم قرض کردند و فرار کردند. از ترس صدای فیل نصف راه را تا ده خودشان دویدند، ولی بقیۀ راه. وقتی مطمئن شدند فیل دنبالشان نمیکند، شروع
کردند. به دعوا بر سر فیل.
گلی بلنده میگفت: «شکل بادبزن بود.»
گلی کوتاهه میگفت: «نخیر، درست مثل یک ناودان بود.»
قلی زورمند به آنها میخندید و مسخرهشان می کرد و میگفت: «ای بیعقلها! درست مثل یک تخت بود. حیف که نشد رویش بخوابم!»
و قلی ریزه که مجبور شده بود با پای خودش تمام راه را برگردد، با خودش گفت: «خودم بهتر از همه او را دیدم. عجب ستون بزرگی بود!»
ولـی همـهشـان، گــاه بـه گــاه برمیگشتند و باترس به پشت سرشان نگاه میکردندو میگفتند: «چه صدای عجیبی داشت. درست مثل صدای یک فیل!»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 11صفحه 7