مجله کودک 11 صفحه 26
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 11 صفحه 26

مامان کوچک محبوبه حقیقی چشمم را که باز کردم، داشت مرا می­بوسید. مثل هر صبح دستی روی موهام کشید و گفت: «پاشو، وقت مدرسه است». مثل همیشه، صبحانه­ام حاضر و آماده روی میز بود. برای پوشیدن لباسها کمکم کرد. کیفم را برداشت و با هم از خانه بیرون رفتیم. سر کوچه، داخل بقالی آقا جلال، لیلا کوچولو مثل هر روز صبح مشغول خوردن یک شیشه شیر بود. لیلا همیشه صبحانه­اش را در بقالی می­خـورد. خـانه آنها رو به روی ما بود. لیلا 3 سال کوچکتر از من بود. من کلاس چهارم بودم و او تازه به کلاس اول می­رفـت. آن روز هم مثل همۀ روزهای دیگر وقتی دست در دست مادرم به لیلا رسیدیم، مادرم گفت: «لیلاجون، بیا با هم بریم مدرسه» و لیلا هم مثل همیشه، چانۀ مقنعه­اش را پایین کشید و سرش را به عقب تکان داد و گفت: «خودم بلدم»، اما قدم به قدم پشت سر ما راه می­آمد. وقتی به مدرسه رسیدیم مادرم لباس­هایم را مرتب کرد، کیفم را به دستم داد، مرا بوسید و بعد با هزار سفارش و نوازش از من جدا شد و رفت. لیلا با آن گونه­های برجسته و سرخ و آن چشمهای معصوم و غمگینش، همیشه چند قدم عقب­تر می­ایستاد تا مادر می­رفت. آن وقت به سمت من دوید و دست کوچکش را در دستم می­گذاشتم و با هم وارد مدرسه می­شدیم. دیروز وقتی به خانه آمدم، تصمیم خودم را گرفته بودم. خیلی سخت بود. می­ترسیدم مامان ناراحت شود. می­ترسیدم بگوید: «خوب لیلا مامان نداره، تو که داری»؛ اما من باید می­گفتم، دیگر طاقت شکسته شدن دل کوچک لیلای تنها را نداشتم، دیگر نمی­توانستم هر صبح بغضش را ببینم و به هیچ کس نگویم. دلم را به دریا زدم و گفتم. مادر ناراحت نشد. شاید خوشحال هم بود. فردا صبح، زودتر از همیشه از خانه بیرون رفتم. وقتی لیلا به مغازه آقا جلال رسید، من هم آنجا بودم. لیلا ایستاد. نگاهی پر از سؤال به من انداخت و گفت: «پس مامانت؟» در حالی که از کیفم برای هر دو نفرمان لقمـۀ نان و پنیـر در می­آوردم، گفتم: از امروز فقط من و تو هستیم. لیلا خندید. وقتی به مدرسه رسیدیم، لباسهایش را مرتب کردم، کیفش را دستش دادم و سفارش کردم: «بعد از مدرسـه حتماً منتظر من بمـان». لیلا دیگر بغض نداشت. چـانه مقنه­اش را پایین کشید و محکم مرا در آغوش گرفت؛ درست مثل وقتی که مادرم از مسافرت برگشته بود و مـن در آغوشش پریدم. من مامان کوچک لیلای تنها بودم و لیلا دیگر تنها نبود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 11صفحه 26