مجله کودک 11 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 11 صفحه 31

با آنها کاری نداشته باش، اینها برای من نوحه می­خوانند». ام کلثوم می­دانست پدر جز راستی و حق هرگز چیزی بر زبان نمی­آورد، اما ناباورانه به پدر گفت: «این چه سخنی است که می­گویید؟» علی (ع) فرمودند: «امشب شبی است که به دیدار پیامبر خواهم شتافت. مرغابی­ها را آب و دانه بده و یا آنها را آزاد بگذار تا از علفها بخورند و سیر شوند.» سپس به سوی در حیاط رفتند. وقتی نزدیک در رسیدند و خواستند که در را بگشایند، قلاب در به شال کمر آن حضرت بند شد تا مانع رفتن ایشان شود. شال از کمر امام باز شد و بر زمین افتاد. امام خم شد و شال را برداشته و دوباره بر کمر بستند. ام کلثوم از پشت پردۀ اشک، پدر را نگاه می­کرد. در دلش غوغا بود و جز تسلیم و سکوت کاری از دستش بر نمی­آمد. علی (ع) رو به آسمان کردند و گفتند: «خداوندا! این مرگ را بر من مبارک گردان». ایشان قدم در راه مسجد گذاشتند؛ آنجا که ابن ملجم در میان دیگران خفته بود و انتظار ورود حضرت علی (ع) را می­کشید. امام بر بام مسجد رفتند و اذان گفتند. آخرین شبی بود که صدای آسمانی­شان در کوچه پس کوچه­های کوفه پیچید. پس از اذان از بام به مسجد آمدند و یک یک خفتگان را بیدار کردند تا برای نماز آماده شوند. تا آن که به ابن ملجم رسیدند. ابن ملجم را بیدار کردند و فرمودند: «برخیز و چنین مخواب که این خواب شیطان است. زمان اجرای قصدی که داری فرا رسیده است. خوب می­دانم که زیر ردایی که برتن داری، چه پنهان کرده­ای!». ابن مـلجم ناباورانـه به امام نگاه می­کرد. حضـرت به سوی محرا رفتند و مشغول نماز شدند؛ رکوع و سجودی طولانی، همان­طور که عادت همیشگی ایشان بود. ابن ملجم نزدیک ستونی رفت که حضرت برای نماز کنار آن ایستاده بودند. همین که امام سر از سجده برداشتند، ابن ملجم شمشیر را بلند کرد و ... وای بر ما... پشت کوه شکست، دلِ آسمان لرزید و قلب زمین سوخت، آن­گاه که چهرۀ نورانی حضرت علی (ع) به خون آغشته شد. جمعه 16 آذر، روز شهادت حضرت علی (ع) است. دوست، این روز را به شما تسلیت می گوید.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 11صفحه 31