
با آنها کاری نداشته باش، اینها برای من نوحه میخوانند».
ام کلثوم میدانست پدر جز راستی و حق هرگز چیزی بر زبان نمیآورد، اما ناباورانه به پدر گفت: «این چه سخنی است که میگویید؟»
علی (ع) فرمودند: «امشب شبی است که به دیدار پیامبر خواهم شتافت. مرغابیها را آب و دانه بده و یا آنها را آزاد بگذار تا از علفها بخورند و سیر شوند.»
سپس به سوی در حیاط رفتند. وقتی نزدیک در رسیدند
و خواستند که در را بگشایند، قلاب در به شال کمر آن حضرت
بند شد تا مانع رفتن ایشان شود. شال از کمر امام باز شد و بر
زمین افتاد. امام خم شد و شال را برداشته و دوباره بر کمر بستند.
ام کلثوم از پشت پردۀ اشک، پدر را نگاه میکرد. در دلش غوغا
بود و جز تسلیم و سکوت کاری از دستش بر نمیآمد. علی (ع)
رو به آسمان کردند و گفتند: «خداوندا! این مرگ را بر من مبارک گردان».
ایشان قدم در راه مسجد گذاشتند؛ آنجا که ابن ملجم در میان
دیگران خفته بود و انتظار ورود حضرت علی (ع) را میکشید. امام بر
بام مسجد رفتند و اذان گفتند. آخرین شبی بود که صدای آسمانیشان در کوچه پس کوچههای کوفه پیچید. پس از اذان از بام به مسجد آمدند و یک یک خفتگان را بیدار کردند تا برای نماز آماده شوند. تا آن که به ابن ملجم رسیدند.
ابن ملجم را بیدار کردند و فرمودند: «برخیز و چنین مخواب که این خواب شیطان است. زمان اجرای قصدی که داری فرا رسیده است. خوب میدانم که زیر ردایی که برتن داری، چه پنهان کردهای!».
ابن مـلجم ناباورانـه به امام نگاه میکرد. حضـرت به سوی محرا رفتند و مشغول نماز شدند؛ رکوع و سجودی طولانی، همانطور که عادت همیشگی ایشان بود.
ابن ملجم نزدیک ستونی رفت که حضرت برای نماز کنار آن ایستاده بودند. همین که امام سر از سجده برداشتند، ابن ملجم شمشیر را بلند کرد و ... وای بر ما...
پشت کوه شکست، دلِ آسمان لرزید و قلب زمین سوخت، آنگاه که چهرۀ نورانی حضرت علی (ع) به خون آغشته شد.
جمعه 16 آذر، روز
شهادت حضرت علی (ع)
است. دوست، این روز را به
شما تسلیت می گوید.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 11صفحه 31