خاطرات حضرت حجه‌ الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینی (ره)
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : بصیرت منش، حمید، میرشکاری، اصغر

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1388

زبان اثر : فارسی

خاطرات حضرت حجه‌ الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینی (ره)

‏  در مورد کسالت حضرت امام، از این نشیب و فرازها، همیشه وجود‏‎ ‎‏داشت. امام در نجف هم گاهی از ناحیه قلب ناراحتی داشتند، اما با مختصر‏‎ ‎‏مداوایی مرتفع می شد. به ایران که آمدیم کار زیاد و نامناسب بودن محیط کار‏‎ ‎‏و زندگی خصوصا در قم، موجب تشدید ناراحتی ایشان شد. ایشان در قم در‏‎ ‎‏یک اتاق کوچک، روزی چند ملاقات عمومی داشتند و هوای اتاق به خاطر‏‎ ‎‏دستگاههای فیلمبرداری خیلی گرم بود، آنهم در قم که هوا خودش به طور‏‎ ‎‏طبیعی گرم است. ‏

‏   از همان سال 58 دکتر عارفی به قم آمد و گفت: ایشان ناراحتی قلبی دارند‏‎ ‎‏و باید استراحت کنند که ناچار به ایشان استراحت داده شد. شبی که حال امام‏‎ ‎‏بد شد، دوستان را از تهران خواستیم. مرحوم شهید بهشتی، مرحوم شهید‏‎ ‎‏باهنر، آقای هاشمی، رهبر عزیزمان آقای خامنه ای و اعضای دیگر شورای‏‎ ‎‏انقلاب بودند که به قم آمدند. مشورت کردیم و تصمیم بر این شد که امام به‏‎ ‎‏تهران بیایند که شبانه با ماشین به تهران منتقل شدند. یادم هست که آن شب هم‏‎ ‎‏هوا خیلی سرد بود. به هر حال؛ در بیمارستان قلب تهران حال ایشان نسبتا بهتر‏‎ ‎‏شد و سرانجام قضیه منجر به این شد که امام به جماران تشریف آوردند.‏‎ ‎‏خلاصه از این نگرانیها قبلاً هم داشتیم، سالی یکدفعه، دوسالی یکدفعه، ایشان‏‎ ‎‏ناراحتی قلبی پیدا می کردند که البته شدید نبود و ما هم در نظر نداشتیم که‏‎ ‎‏دوستان امام را بیازاریم و خبر کسالت ایشان را به دوستانشان بدهیم. چون‏‎ ‎‏می دیدیم که دشمنان امام خوشحال می شوند و دوستان امام متاثّر می گردند و‏‎ ‎‏چنین چیزی صحیح نیست. عشق مردم به امام خیلی زیاد بود. از اول هم‏

‏خیلی ها می گفتند که: امام مریضند، یک یا دوماه دیگر می روند و بعد از امام‏‎ ‎‏هم دیگر معلوم نیست چه بشود! از سال اول این را می گفتند، اما دیدیم که‏‎ ‎‏اینطور نشد و امام یازده سال بعد از انقلاب زنده ماندند. تا مرتبه آخر که امام‏‎ ‎‏در مزاج خودشان ناراحتی احساس کرده و به دکتر گفته بودند. دکترها جلسه‏‎ ‎‏کردند و گفتند که باید یکی از اطبای متخصص امراض داخلی ایشان را ببیند.‏‎ ‎‏ما برای قلب امام هر چه از دستمان برمی آمد، انجام دادیم. دستگاهی را در‏‎ ‎‏جیب امام می گذاشتیم و شبانه روز قلب امام را کنترل می کردیم، ما هم‏‎ ‎‏خیالمان راحت بود. حتی اگر بنا بود چند دقیقه بعد برای قلب امام مساله ای‏‎ ‎‏پیش بیاید، احساس می شد و روی صفحه تلویزیون مشاهده می کردند و سریعا‏‎ ‎‏اقدام می کردیم. مثلاً اگر داشتند راه می رفتند سریع می رفتیم می گفتیم، شما‏‎ ‎‏الآن بنشینید یا استراحت کنید. من هم از جماران خیلی کم بیرون می رفتم. این‏‎ ‎‏جریانی که پیش آمد، مربوط به قلب نبود و ما به قول نظامیها، دور خوردیم.‏‎ ‎‏ما تمام نیرویمان را در قسمت قلب گذاشته بودیم و فکر می کردیم که امام از‏‎ ‎‏دیگر نواحی بدن مشکلی ندارند و سالم هستند. مساله اخیر مربوط به جهاز‏‎ ‎‏هاضمه ایشان می شد و چون اکثر دکترهای امام متخصص قلب بودند، بنا شد‏‎ ‎‏دکترهای متخصص گوارش، امام را معاینه کنند. آقای دکتر زالی امام را معاینه‏‎ ‎‏کرد و گفت که باید آندوسکوپی کنیم. بعد از اینکه کار آندوسکوپی تمام‏‏ شد،‏‎ ‎‏آقای دکتر طباطبایی که از نزدیکان ماست، آمد پیش من. من به او نگاه کردم،‏‎ ‎‏دیدم که همینطور دارد یک حرفهایی می زند احساس کردم، قصّه ای است که‏‎ ‎‏اینها نمی خواهند به صراحت به من بگویند. گفتم: خوب اول باید بفهمیم چه‏‎ ‎‏شده، تا بعد برای آن فکری بکنیم. بعد خودم قضیه را دنبال کردم و به دکترها‏‎ ‎‏گفتم که: خوب، من که نمی شود از قضیه خبر نداشته باشم، شما باید جریان را‏

‏به من بگویید. ایشان گفتند که: «یک زخمی در معده هست که این ناراحتی‏‎ ‎‏امام مربوط به آن زخم است. ایشان خونریزی داشتند منتهی، چون قرص‏‎ ‎‏آسپرین مصرف کرده اند، ناراحتی معلوم نشده است و درد نداشته اند. الآن هم‏‎ ‎‏ماندیم که چه بکنیم. عقیده آقایان این است که عمل بکنیم، یکی دو نفر‏‎ ‎‏معتقدند که نباید عمل کنیم.» من گفتم، اصلاً چه هست؟ گفتند: احتمالاً‏‎ ‎‏سرطان است. گفتم: چند درصد احتمال دارد؟ گفتند: آقای دکتر زالی گفته:‏‎ ‎‏«برای من قطعی است، امّا حالا می گوییم یکی یا دو درصد احتمال دارد که‏‎ ‎‏شاید نباشد.» حالِ من را می توانید حدس بزنید. من خیلی سعی کردم خودم را‏‎ ‎‏عادی نگه دارم و تا آخر هم سعی کردم. چون حضرت امام به من گفته بودند‏‎ ‎‏که اگر قضیه ای پیش آمد، تو مواظب باش هیچ کاری که دلیل ضعف باشد،‏‎ ‎‏انجام ندهی. من هم اولاً سعی می کردم خودم را نگه دارم، ثانیا هم آن موقع‏‎ ‎‏ما هنوز خیلی امید داشتیم که مساله حل بشود. من هم از آقایان روسای سه‏‎ ‎‏قوّه آن موقع یعنی حضرت آیت اللهخامنه ای و آقای هاشمی و آیة اللّه ‏‎ ‎‏موسوی اردبیلی و جناب نخست وزیر ـ آقای موسوی ـ دعوت کردم و‏‎ ‎‏جریان را به آنها گفتم. همان موقع دکترهای امام و دکترهای دیگری را که در‏‎ ‎‏این زمینه کار می کردند، جمع کردیم.‏

‏   ساعت یازده شب، وقتی که ما خودمان با هم صحبت کردیم و دکترها هم‏‎ ‎‏با هم صحبت کردند، یک جلسه مشترک با آقایان دکترها گذاشتیم و قضیه را‏‎ ‎‏پرسیدیم. گفتند که: «از نظر ما قضیه محرز است و ما هم می گوییم باید عمل‏‎ ‎‏کنند.» البته یکی از آقایان با عمل مخالف بود. ما هم در مقابل جمع‏‎ ‎‏نمی توانستیم نظر یک نفر را ملاک قرار دهیم. بعد بحث کردیم که اگر عمل‏‎ ‎‏نکنیم، امام چند ماه دیگر زنده خواهند بود؟ اگر عمل کنیم چه مدّت دیگری‏

‏زنده خواهند بود؟ گفتند: اگر عمل خوب باشد و مرض به جاهای دیگر چنگ‏‎ ‎‏نینداخته باشد، ممکن است تا 5 سال دیگر هم زندگی خوبی داشته باشند. و اگر‏‎ ‎‏به جاهای دیگر چنگ انداخته باشد، الآن نمی توانیم جواب بدهیم. باید کبد و‏‎ ‎‏طحال و جاهای دیگر را ببینیم و بعد بگوییم. امّا اگر عمل نکنیم، بستگی دارد‏‎ ‎‏این زخم چه جوری باشد. اگر زخم، معده را پاره کند که دیگر آن موقع‏‎ ‎‏احتمال زنده ماندن خیلی کم است. ‏

‏   با روسای سیاسی کشور و آقایان دکترها مجددا جلسه تشکیل دادیم. در‏‎ ‎‏آن جلسه مطرح کردیم که از ما هیچ کاری ساخته نیست و فکر خاصی هم‏‎ ‎‏نداریم، آنچه که شما فکر می کنید مفیدتر است، در مورد امام انجام دهید.‏‎ ‎‏حتّی من به آنها پیشنهاد کردم که برای برخورد بهتر و مفیدتر، بهتر است شما‏‎ ‎‏به اسم و عنوان امام کاری نداشته باشید و تنها بعنوان یک مریض با امام‏‎ ‎‏برخورد کنید که در اینصورت بهتر می توانید به معالجه بپردازید. اینها گفتند، ما‏‎ ‎‏شک نداریم که باید وظیفه پزشکی خودمان را خوب عمل کنیم، گفتیم:‏‎ ‎‏یاعلی.‏

‏   در اینجا لازم است من از همه دکترها به ویژه آقای دکتر عارفی تشکر‏‎ ‎‏کنم، زیرا آنها واقعا دین بزرگی به گردن من و همه ما دارند. آنها در طول این‏‎ ‎‏یازده سال، تلاش بسیار زیادی کردند، واقعا از اینها ممنون هستم. ان شاءاللّه ‏‎ ‎‏خداوند به اینها اجر دهد و الاّما در مقابل خدمات و تلاش شبانه روزی همه‏‎ ‎‏دکترها، کاری از دستمان ساخته نیست. یعنی واقعا نمی توانیم تشکر کنیم.‏

‏   دکترها گفتند که: ما به این نتیجه رسیدیم که یکی دو نفر دیگر از دکترها‏‎ ‎‏هم بیایند و بعد آزمایشها را بدهیم نمونه برداری کنند. این کار چند روز طول‏‎ ‎‏کشید. دکترها طی جلساتی که بعضا 7 ساعت، 8 ساعت طول می کشید و من‏

‏هم در آنها شرکت داشتم، به این نتیجه رسیدند که باید روی حضرت امام‏‎ ‎‏عمل جرّاحی صورت بگیرد. به امام هم نگفتیم که نوع بیماری چیست. مانده‏‎ ‎‏بودیم که چطور به حضرت امام بگوییم، می خواهیم شما را عمل کنیم. آقای‏‎ ‎‏دکتر عارفی و دکترهایی که در اینجا سابقه حضور داشتند، می دانستند که وقتی‏‎ ‎‏بروند به امام بگویند، امام زیاد پافشاری نمی کنند و فورا قبول می کنند. چون‏‎ ‎‏قبلاً هم امام را دیده بودند که چطوری است! مثلاً در هر زمینه ای که به امام‏‎ ‎‏می گفتند، امام فورا می گفتند: بسم اللّه . مثل اینکه می گفتند: باید خون بگیریم،‏‎ ‎‏یا اینکه آقا شما باید نشسته نماز بخوانید. کلاً مریض خوبی بودند. خلاصه‏‎ ‎‏دکترها همه جمع شدند، آمدند خدمت امام. آقای دکتر عارفی گفتند: آقا شما‏‎ ‎‏یک کسالتی در معده دارید که ما به این نتیجه رسیده ایم که باید شما را عمل‏‎ ‎‏کنیم. امام به سینه مبارکشان اشاره کرده و گفتند: یعنی اینجا را باز کنید؟ گفتند:‏‎ ‎‏بله. گفتند: بسیار خوب، هر طور صلاح می دانید. و بعد از جا برخاستند و‏‎ ‎‏خداحافظی کردند و رفتند. من به دکترها نگاه کردم، دیدم بعضی ها آنقدر‏‎ ‎‏متاثرند که نمی توانند از اتاق بیرون بروند. بعضی ها هم در حیاط یا راهرو گریه‏‎ ‎‏می کردند؛ آنها فکر نمی کردند امام بدون اینکه جمله ای بگوید یا حرفی بزند،‏‎ ‎‏به این سادگی به عمل رضایت دهد. خلاصه، قرار شد فرداشب عمل صورت‏‎ ‎‏بگیرد. من دیگر تحمل اینکه بروم پیش امام و بنشینم با ایشان حرف بزنم را‏‎ ‎‏نداشتم. می رفتم اگر کاری بود، انجام می دادم و می آمدم.‏

‏   یادم هست حضرت امام، آن موقع کارهای سیاسی داشتند که انجام‏‎ ‎‏می دادند. آخرین حکمی که ایشان دادند؛ هفت، هشت ساعت قبل از عمل‏‎ ‎‏بود. حکم راجع به یک موضوع قضایی بود که به آقای موسوی اردبیلی‏‎ ‎‏دادند و آقای رئیسی و آقای نیری را مامور پی گیری موضوعی کردند. بعد‏

‏امام گفته بودند خانمها بیایند پیش من کارشان دارم، که خانمها [همسر و‏‎ ‎‏دختران و نوه های امام] رفته بودند، حضرت امام آنها را نصیحت کرده بودند‏‎ ‎‏و گفته بودند که: بالاخره همه ما می میریم و سفارش کرده بودند که اگر اتّفاقی‏‎ ‎‏افتاد، خودتان را حفظ کنید. سعی کنید ضجّه نکنید و آرام باشید. سفارش‏‎ ‎‏مادر را کرده بودند. گفته بودند: مرگ حقّ است، همه می میرند. من هم دیر یا‏‎ ‎‏زود می میرم. امیدوارم شماها من را حلال کنید و ممکن است من شما را‏‎ ‎‏رنجانده باشم. آنها خیلی ناراحت شده بودند و جوّ عاطفی شدیدی آنجا به‏‎ ‎‏وجود آمده بود. من در آن جلسه شرکت نکردم، چون اصلاً تحمّل نداشتم.‏‎ ‎‏من دم در بیمارستان ایستادم، دیدم امام آمدند.‏

‏   در این مدت در جماران درمانگاه کوچکی درست کرده بودیم که اگر‏‎ ‎‏برای امام اتفاقی افتاد، به مداوای ایشان بپردازیم. علّت اقدام به این کار هم‏‎ ‎‏مختلف بود، از جمله مساله جنگ و مجروحین جنگی و ضرورت رسیدگی‏‎ ‎‏بیمارستانها به آنها، مساله حفاظت از حضرت امام در بیمارستان که قطعا برای‏‎ ‎‏دیگران محدودیتهایی را ایجاد می کرد و نیز مسائل امنیتی و ... . ‏

‏   شبی که امام به بیمارستان می رفتند تا فردا صبح عمل کنند، من دیدم امام‏‎ ‎‏بطرف من می آیند. خیال کردم ایشان با من کاری دارند و نزدیک رفتم. به‏‎ ‎‏محض اینکه به ایشان رسیدم، امام گونه من را بوسیدند و به من گفتند:‏‎ ‎‏خداحافظ و رفتند داخل بیمارستان. حتی آن شب هم نماز شبشان ترک نشد.‏‎ ‎‏صبح امام رفتند اتاق عمل و ما هم پای تلویزیون مدار بسته نشسته بودیم و‏‎ ‎‏عمل را تماشا می کردیم. جریان عمل بوسیله تلویزیون در اتاقهای دیگر پخش‏‎ ‎‏می شد. خانمها هم آمدند و پای تلویزیون نشستند. ولی هنوز نمی دانستند‏‎ ‎‏قضیه چیست. من نه به مادرم و نه به خواهرهایم نگفته بودم و قرار شده بود‏

‏فقط من بدانم. حالا من می رفتم در خانه، پیش اعضاء خانواده، خواهرم یک‏‎ ‎‏سوال می کند، مادرم سوال می کند، می آیند، می روند، خاله ها هستند. خلاصه‏‎ ‎‏همه و همه سوال می کنند. من هم نمی دانستم به اینها چه بگویم. بنا نبود که‏‎ ‎‏چیزی بگویم و نمی دانستم که چه باید بگویم! چون جوّ شایعه بلافاصله زیاد‏‎ ‎‏می شد. آنوقت اوضاع ناجوری پیش می آمد. لذا تنها من بودم که عمق فاجعه‏‎ ‎‏را تحمل می کردم. آنها فکر می کردند که یک زخم معمولی در معده آقا‏‎ ‎‏هست و با عمل جرّاحی خوب می شود.‏

‏   بعد از عمل که آقا را آوردند بیرون، نیم ساعت نشده بود که دیدم لب آقا‏‎ ‎‏تکان می خورد. یکه خوردم. گفتم: چه می گویند؟ رفتم جلو، گوشم را گذاشتم‏‎ ‎‏جلوی دهن آقا به فاصله یک سانتیمتر، دیدم آقا دارند می گویند: اللهاکبر، اللّه ‏‎ ‎‏اکبر...‏

‏   بعدا امام به هوش آمدند. دو سه روز اوّل هم همانطور که در آن‏‎ ‎‏اطلاعیه ها اعلام می شد، حالشان نسبتا خوب بود. باز در اینکه به مردم بگوییم‏‎ ‎‏یا نه، اختلاف نظر وجود داشت. بعضی ها معتقد بودند که ما خبر را اعلام‏‎ ‎‏کنیم، چون این مرتبه با مرتبه های قبلی فرق می کندو بعضی ها می گفتند، نه، ما‏‎ ‎‏چه داعیه ای داریم که دوستان امام را برنجانیم و دشمنان امام را شاد کنیم.‏‎ ‎‏بالاخره تصمیم بر این شد که قضیه اعلام شود که ما هم اطلاعیه دادیم و گفتیم‏‎ ‎‏که قصّه اینجوری است. روزهای اول حال امام خیلی خوب بود، اما در آن‏‎ ‎‏هفت، هشت روز خیلی درد کشیدند و صدمه خوردند. البته به ایشان دواهای‏‎ ‎‏ضد درد می دادند اما درد هم داشتند. مسائل پزشکی را که من وارد نیستم،‏‎ ‎‏باید برویم سراغ پزشکها که ببینیم مثلاً روز اول امام چطور بوده اند؟ کبد‏‎ ‎‏چطور بود؟ کسالت چقدر در معده نفوذ کرده بود؟ چه مقدار از معده را‏

‏برداشتند؟ آیا به کبد هم سرایت کرده بود یا نه؟ و مسائلی از این قبیل که دیگر‏‎ ‎‏با من نیست و باید پزشکان پاسخ بدهند. امّا بر محیط درمانگاه و دوستانی که‏‎ ‎‏برای دیدن امام می آمدند، جوّ تاثرانگیزی حاکم بود، کسانی که پیش من‏‎ ‎‏می آمدند بعضا نمی توانستند حرف بزنند. همان موقع به من التماس می کردند‏‎ ‎‏که ما برویم یکبار دیگر امام را ببینیم. من می رفتم به امام می گفتم. امام مثل‏‎ ‎‏اینکه خودشان بدانند، خیلی راحت از قبل می گفتند: بیایند اینجا چند دقیقه و‏‎ ‎‏می خواهند بروند، بروند. ‏

‏   تا بالاخره کار به اینجا کشید که یکروز آقای هاشمی به ملاقات امام (دو،‏‎ ‎‏سه روز قبل از فوت امام) آمد و گفت: امروز امامت جمعه با من است. من‏‎ ‎‏می خواهم به نماز جمعه بروم، شما فرمایشی ندارید که من بروم از شما چیزی‏‎ ‎‏برای مردم بگویم تا دل مردم شاد شود. امام همین طور که خوابیده بودند‏‎ ‎‏گفتند: از قول من به مردم سلام برسانید و بگویید دعا کنید که خدا من را‏‎ ‎‏بپذیرد، دعا کنید که خدا من را ببرد. من و آقای هاشمی از بس منقلب شدیم،‏‎ ‎‏آمدیم بیرون و آقای هاشمی موقعی که می خواست برود، به من گفت: آخر‏‎ ‎‏من که نمی توانم این حرف را به مردم بگویم. از طرفی هم امام گفته اند که باید‏‎ ‎‏به مردم بگویید. من گفتم، خوب امام گفته اند شما باید بگویید، نمی شود که‏‎ ‎‏نگفت. بعد چیزی به ذهنم آمد گفتم که: اگر به امام بگوییم، مردم ناراحت‏‎ ‎‏می شوند، روی علاقه ای که به مردم دارند، نمی گذارند مردم ناراحت شوند‏‎ ‎‏وخلاصه خودش یکجوری درست می کند. من از طرف خودم و آقای‏‎ ‎‏هاشمی رفتم به امام گفتم که: قضیه اینجوری است و مردم ناراحت می شوند.‏‎ ‎‏امام فرمودند: خیلی خوب، اگر می بینید مردم ناراحت می شوند، بگویید اگر ان‏‎ ‎‏شاءاللهخوب شدم و بیرون آمدم، خودم جواب محبتهای شما را می دهم که‏

‏آقای هاشمی رفتند و همین را به مردم گفتند.‏

‏   فردای آن روز، امام را آوردیم در حیاط، امام گفتند: احمد، این ساختمان‏‎ ‎‏روبروی من کجاست؟ من گفتم: این ساختمان حسینیه است. شما همیشه از آن‏‎ ‎‏طرف می دیدید و این طرف را نمی دیدید، حالا از این طرف دارید می بینید. از‏‎ ‎‏طرف شرق. گفتم که ان شاءاللهخوب می شوید، با هم می رویم توی حسینیه و‏‎ ‎‏دوباره مشغول همان کارهایتان می شوید. ایشان به من گفتند که: احمد تو‏‎ ‎‏مطمئن باش که من از این کسالت خوب نمی شوم و می میرم. من باز خیلی متاثر‏‎ ‎‏شدم. گفتم: نه آقا، این حرفها چیست که می فرمایید؟ گفتند: همین است که‏‎ ‎‏می گویم. بعد دیگر تخت آقا را بردیم داخل اتاق. از پیش از ظهر روز بعد،‏‎ ‎‏حال آقا دگرگون شد. ‏

‏   روز آخر که روز سیزدهم خرداد ماه بود دکترها هم دیگر مایوس شده‏‎ ‎‏بودند. برای اینکه هر چه دارو بکار می بردند، فشار خون بالا نمی آمد. آقایان‏‎ ‎‏دکترها و چند تا از دوستان این طرف و آن طرف با حالت ناراحتی نشسته‏‎ ‎‏بودند و نمی توانستند چیزی بگویند. آقای دکتر فاضل و آقای دکتر عارفی‏‎ ‎‏یک جا نشسته بودند، من رفتم پیششان گفتم چه خبر است؟ چرا اینطوری‏‎ ‎‏نشسته اید و زانوی غم بغل کردید؟ دکتر فاضل به من گفت: فلانی، آقا تا یکی‏‎ ‎‏دو ساعت دیگر، بیشتر نمی توانند حرف بزنند. شما برو هر چه می خواهی از‏‎ ‎‏آقا بپرس. گفتم: خیلی خوب و رفتم در اتاق، دیدم صورت آقا نورانی شده و‏‎ ‎‏چهره ایشان گل انداخته است و دارند نماز می خوانند. آقا از شب پیش نماز‏‎ ‎‏می خواندند. یعنی از ساعت ده شب قبل از روز فوتشان نماز می خواندند و آن‏‎ ‎‏شب دیگر آقای انصاری ایشان را برای وضو مهیا نکرد. برای اینکه خودشان‏‎ ‎‏دیگر نگفتند که من وضو می خواهم، چون از شب تا صبح بیدار بودند و نماز‏

‏می خواندند. آقا هیچ کار دیگری انجام نمی دادند، فقط نماز می خواندند. من‏‎ ‎‏رفتم داخل اتاق، دیدم دارند نماز می خوانند. همان طور که خوابیده بودند، با‏‎ ‎‏آن فشار سرشان را بالا می آوردند به عنوان رکوع و بعد دوباره برای سجود.‏‎ ‎‏من هر چه کردم با آقا حرف بزنم، دلم نیامد آن فضای معنوی را به هم بزنم.‏‎ ‎‏بعد فقط یک کمی به ایشان نگاه کردم و از اتاق آمدم بیرون. ساعت سه‏‎ ‎‏بعدازظهر حالشان بد شدکه دستگاهها شروع کرد به کار و ساعت ده شب هم‏‎ ‎‏ایشان فوت کردند. روسای سه قوه و سایر مسئولین و افراد دیگری از جاهای‏‎ ‎‏دیگر آمدند، از قم آمدند که: چه باید کرد؟ امام که اینطور شدند، اینجا‏‎ ‎‏غوغایی برپا شد. قبلاً راجع به محل دفن فکر کرده بودیم. یعنی یک روز من‏‎ ‎‏پیش خودم گفتم: اگر روزی امام طوری شدند، ما اینقدر ناراحتیم که نمی دانیم‏‎ ‎‏باید کجا دفن کنیم و کجا مناسب است! فکر کردم بین قم و تهران جای مناسبی‏‎ ‎‏است که، یک جایی را درست کنیم که باز باشد و شاید از شش، هفت ماه قبل‏‎ ‎‏ما خاکریز آنجا را به عنوان موسسه تنظیم و نشر آثار امام زدیم و برای محلّ‏‎ ‎‏مرقد ایشان هم در نظر گرفتیم. اما اوّلاً آنجا درست نشد. در ثانی در اینکه‏‎ ‎‏امام کجا دفن شود، اختلاف نظر به وجود آمد. بعضی ها می گفتند: ببریم قم در‏‎ ‎‏مسجد بالاسر، بعضی ها می گفتند: نه. من از آنهایی بودم که پافشاری می کردم‏‎ ‎‏امام را به قم نبریم، بلکه در آنجایی که در نظر گرفتیم، دفن شوند. بعد گفته شد‏‎ ‎‏که آنجا دور است و هنوز هم هیچگونه آماده و تسطیح نشده است. من گفتم:‏‎ ‎‏باشد، ولی به شرطی حاضرم که یک جایی باشد در کنار بهشت زهرا که دو سه‏‎ ‎‏کیلومتر در دو سه کیلومتر باز باشد تا اگر خواستیم فعالیتهای فرهنگی در آنجا‏‎ ‎‏انجام دهیم امکان داشته باشد. خلاصه با یکی، دو سه نفر از دوستانمان رفتیم‏‎ ‎‏و همین محل فعلی مرقد مطهر را انتخاب کردیم. روزهای آخر که احساس‏

‏کردیم حال امام روز به روز سخت تر می شود و کسی هم به جز من به نظر‏‎ ‎‏می رسید که از وخامت مریضی اطلاع ندارد، تصمیم گرفتم که اعضای‏‎ ‎‏خانواده را به جز مادرم را جمع کنم و ماجرا را بگویم. لذا آنها را جمع کردم‏‎ ‎‏و در یک گوشه ای از حسینیه نشستیم. آنجا من مطرح کردم که تاکنون جریان‏‎ ‎‏را به شما نگفته ام و موضوع چنین است. بعضی ها دلخور شده بودند که چرا ما‏‎ ‎‏را در جریان نگذاشتید. گفتم: علت این بود که ما نمی خواستیم شما ناراحت‏‎ ‎‏شوید؛ در ثانی نمی خواستیم مساله کسالت امام درز پیدا کند. زیرا ممکن بود‏‎ ‎‏که بتوانیم این کسالت را کنترل کنیم و قصه را حل کنیم. امیدوار بودیم که‏‎ ‎‏اتفاقی نیفتد. برای آنها هم مساله حل شد و واقعیت را تمکین کردند. ‏

‏   آن شب یکی از خواهرانم برای رعایت حال والده به ایشان قرص خواب‏‎ ‎‏آور داده بودند تا به استراحت بپردازد. به همین خاطر ایشان در یک اتاق‏‎ ‎‏خلوتی خوابیده بودند. لذا تا فردا صبح از قضیه مطّلع نشدند.‏

‏   حال و هوای اینجا در آن موقع قابل ترسیم نیست. مثلاً چهار تا وزیر با‏‎ ‎‏چهارتا نماینده یک گوشه نشسته بودند، گریه می کردند؛ یک گوشه ای رئیس‏‎ ‎‏مجلس نشسته بودند؛ رئیس جمهور آنوقت (رهبر عزیزمان) با آقای موسوی‏‎ ‎‏یک گوشه دیگر نشسته بودند. آقای مشکینی و بعضی از افراد شورای نگهبان‏‎ ‎‏و خبرگان هم گوشه دیگر. اصلاً قابل توصیف نیست که در آن موقع چه‏‎ ‎‏گذشت! چیزی که می شود گفت، بزرگی واقعه است که واقعا در آن موقع قابل‏‎ ‎‏درک و هضم نبود و اکنون قابل وصف نیست. لذا در عین اینکه همه ناراحت‏‎ ‎‏بودند، اما هیچ کس به اندازه بزرگی حادثه متاثر نبود، برای اینکه نمی توانست‏‎ ‎‏هضم کند. ‏


‏   نقل یک خاطره دیگر هم خالی از لطف نیست و آن اینکه: آقا، علی‏‎[1]‎‏ را‏‎ ‎‏خیلی دوست داشتند، علی هم حضرت امام را خیلی دوست داشت. اما چیزی‏‎ ‎‏که این روزهای آخر اتّفاق افتاد که واقعا برای همه ما تعجب آور بود، این بود‏‎ ‎‏که آقا می گفتند: علی پیش من نیاید: ما همین طور مانده بودیم که یعنی چه؟‏‎ ‎‏بعد من دیدم که امام در چهل حدیث این مساله را دارد که کسانی که‏‎ ‎‏می خواهند بمیرند، در آن لحظات آخر، شیطان آن کسی را که از همه بیشتر‏‎ ‎‏مورد مهر و علاقه اوست، مقابل روی او قرار می دهد تا مانع از این شود که‏‎ ‎‏فرد با یاد خدا از دنیا برود. حتی برای بزرگترین اولیا هم ـ غیر از ائمه ـ این‏‎ ‎‏معنی وجود دارد و امام برای اینکه نکند چنین مساله ای برایش اتفاق بیفتد،‏‎ ‎‏علی را که خیلی دوست داشتند، در آن اتاق راه نمی دادند.‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‎ ‎

  • - سید علی خمینی، نوه خردسال حضرت امام و فرزند حضرت حجت الاسلام حاج سید احمد خمینی.