اول آبان ماه سال ۵۶ بود. خبری دهان به دهان میان کوچه پس کوچه های نجف تکثیر می شد. خبر این بود: پسر حاج آقا روح الله از دنیا رفته است. وجودش را تاب نیاورده بودند و او را به شهادت رسانده بودند.
عبور از میان کوچهای تنگ با دیوارهای بلند و قدیمی، حکایت از لحظههای سختی میکرد که انتظارمان را میکشید. دیدن این صحنۀ دهشت انگیز، با توجّه به آن جرم بزرگ، یعنی ابراز علاقه نسبت به امام، به جز مرگ چیز دیگری را در ذهنمان تداعی نمیکرد
این اواخر، که ما مقتضى دیدیم بیشتر از آن مدت در عراق فعالیت بکنیم. کم کم دولت عراق به طور تدریج در صدد جلوگیرى شد. ابتدا چند نفرى در [اطراف] منزل ما به عنوان حفاظت. و شایعه هم درست مى کردند که اشخاصى آمده اند براى ترور شما. بلکه یک دفعه گفتند پنجاه نفر آمده اند! که من گفتم این متنش دلیل بر دروغ بودن است
حضرت امام(س) دوست داشتند که برنامه ها آنقدر جذاب باشد که بیننده پای تلویزیون بنشیند...
یکی از بچه ها علی بیات که اهل مشهد بود و عراقیها او را سوزاندند - آنقدر ناراحت شد که تیغی برداشت و به طرف عراقیها حمله کرد. آنها پا به فرار گذاشتند. بچه ها به زور تیغ را از او گرفتند و آرامش کردند. آنگاه عراقیها با عده بیشتری برگشتند و او را فلک کردند
آقاى معلم آمد تو اتاق، پایین تخت امام ایستاد. نه او حرفى زد ـغیر از سلام نه امام، فقط به هم نگاه مىکردند، فقط و فقط نگاه. آقاى معلم نگاه مىکرد و دعا مىخواند، امام هم فقط نگاه مىکردند. حرف این دو بیشتر با چشم بود، به جاى اینکه با زبان باشد، با چشم خیلى مطالب را به هم گفتند
امام وقتى وارد میدان بحث و انتقاد مىشد دیگر نگاه نمىکرد که صاحب حرف، میرزاى شیرازى یا شیخ انصارى یا آخوند خراسانى است، خلاصه رد و ایراد عجیبى داشت. من یادم هست این نکته را در مسجد اعظم یکى از فضلا گفت: «که آقا شما خیلى جرأت مىکنید، آخه! شیخ انصارى است». امام مىفرمود: «آقاجان ما طلبهایم...
شبی از شبها، یکی از اسرا به نام «بیات» ـ که اهل «ماکو» بود لیسانس داشت و در اسکاتلند تحصیل کرده بود ـ نیمۀ شب برخاست و نماز شب خواند. فردای آن روز «خیرالله» به عراقیها گزارش داده بود: «فلانی نصف شب، نماز خمینی خوانده» آنها هم اسیر را خواسته و سیلی محکمی به او زده بودند که چرا نماز...
ظهر روز نوزدهم فروردین ماه سال 58 از دفتر کارم عازم منزل بودم. در خیابان ارم با یکى از آشنایان که در بازارچۀ نوروزخان تهران تجارتخانه دارد، روبرو شدم. او با چند نفر از دوستان آذربایجانى خود به قصد زیارت امام به قم آمد. دوست قدیمى ما- آقاى عبادى- همراهان خود را معرفى کرد و اظهار داشت که آقاى رضوى از تجّار و کارخانه دارهاى معروف تبریز است و مى خواهد یک دستگاه اتومبیل بیوک ساخت ایران را که هنوز نمره نشده، براساس عهد و پیمان و نذرى که دارد به امام هدیه کند...
من تنها کسی نیستم که از حضرت امام(س) خاطره ای داشته باشم. امروز هر بچه چهارده، پانزده ساله خاطراتی به مراتب زنده تر و جاندارتر، از آن حضرت دارد، اما این هم اغراق شاعرانه نیست که ابعاد وجودی حضرت خمینی(س) روی تمام اذهان نسل جوان جامعه این چنین خیمه زده است. من به ایشان به عنوان رهبر و مرجع تقلید و ولایت فقیه آنچنان که مرسوم است، دیده و نگاه ندارم. خمینی برای من پدر است؛ اما چرا؟
در ناکامیهای سیاسی و نظامی دوران انقلاب، معمولاً این امام بودند که به دیگران دلداری میدادند و سعی میکردند با سکینه و طمأنینه خاص، دیگران را به خویشتنداری و تفکر و راهیابی و چاره جویی عاقلانه وادارند.
امام فرمودند «سئوال کنید پاسخ آن را کتبا به شما ارسال کنم و بنده هم این کار را انجام دادم و راجع به تمامی سریال هایی که در آن زمان پخش می شد مانند پاییز صحرا که در آن زمان بسیار مورد مناقشه بود و برخی برنامه های ورزشی مانند کشتی که گفته می شد خانم ها نباید نگاه کنند از ایشان پرسیدم.
خانم ها دوش به دوش مردان و در کنار آقایان در تمام مراحل شرکت داشته باشند و هیچکس حق ندارد که نظر و صحبتى نسبت به مسأله جدا کردن خانم ها از حرکتهاى سیاسى و اجتماعى و فرهنگى داشته باشد
آن شب دیدم سید روحانی بزرگواری وارد شبستان مسجد شد، و در پشت ستونی از ستونهای مسجد هندی که نسبتاً هم قطور بود به نماز ایستاد. جا نماز سفید کوچکی را از جیب درآورد و روی زمین گشود، سپس قامت بست و مشغول نماز شد. از جایی که نشسته بودم، او را در نور کمرنگ چراغهای مسجد می دیدم که قامتی رسا و قیافه ای خوش ترکیب و محاسنی متوسط و مشکی و عمامه ای به اندازه دارد؛ نه به اندازۀ عمامه های بعضی از علمای نجف بزرگ بود، و نه مثل بعضی از فضلای قم که بعدها دیدم کوچک.
یکبارخدمت امام عرض کردم که شما فرموده اید گرفتن پست برای کسانی که تزکیه نکرده اند، خطرناک است و من تزکیه نداشته ام همچنین امر فرموده اید که باید به کار مسلط بود و من هنوز نمی توانم یک نامه بنویسم...
براى من عجیب بودکه یک مرد روحانى اینچنین بر یکى مثل من که در کار خود تخصص کافى دارم مسلط باشند. مایک والاس اضافه کرد: باید بگویم زندگى بسیار ساده که رهبر انقلاب اسلامى براى خود فراهم کرده بود، او را از همۀ رهبران دیگر دنیا متمایز مى کرد و ما مى دیدیم که او به راستى یک مرد عقیدتى است و دنیا و لذتهاى دنیوى برایش ارزشى ندارد. او مرا و همۀ رجال دیگر دنیا را که به خدمت مى پذیرفت، روى فرش ساده مى نشانید و ما مجبور بودیم کفش هاى خود را دم در از پا درآوریم
خودم را معرفی کردم و کارت خبرنگاری ام را نشان دادم و گفتم که آمده ام با امام مصاحبه کنم. مردی مؤدب و ریشو مرا به نویسنده کتابی معرفی کرد که شرح زندگی امام را نوشته بود. اما من اظهار بی صبری می کردم و گفتم به این جا آمده ام که آیت الله را ببینم، چرا به او اطلاع نمی دهید که برای دیدارش آمده ام. گفتند اکنون موقع نماز است...
ارتباطی که امام با روزنامه ها داشتند مربوط به مسایل ارشادی و هدایتی در مسایل مملکت بود و این واقعاً برای ما اهمیت داشت که ایشان هیچ گونه ارتباط مربوط به خودشان را با روزنامه ها نداشتند
ماشین خاموش بود و با دنده خلاص حرکت می کرد البته با دست ماشین را هل میدادند تا به خانه امام رسیدیم. وارد منزل امام که شدیم آنجا مجلس خیلی جالبی شد برای اینکه بهترین مداحان مشهد مقدس آمده بودند و از آن جمله، من لازم است یاد کنم از مرحوم حاجی غنیان و همچنین آقای اکبرزاده که الآن حیات دارد. در اتاق امام که نشسته بودیم، از آن اتاق یک پنجرهای به حیاط باز میشد؛ امام جوری نشسته بودند که هم از حیاط و هم از سالن و هم اتاق دیده بشوند؛ یک طرف پنجره امام نشسته بودند و...
کلیه حقوق برای موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س) محفوظ است.