زدند و دوباره خوابیدند.
مدتی گذشت. ماه که تمام این مدت پشت یک درخت پنهان شده بود، بیرون آمد و
دوباره تابید. و امّا آقا دزده چه کار کرد؟ او به زور خودش را زیر راهپلّه جا داده بود و منتظر
بود آبها از آسیاب بیفتد و سر و صداها بخوابد. بعد هم آهسته از جایش بیرون آمد و رفت
توی اتاقها تا ببیند چیز به درد بخوری گیر میآورد یا نه.
تسبیح مادربزرگ را برداشت. النگوی مادر را سر طاقچه پیدا کرد. کفشهای نو حسنی
را هم به زور پوشید.
بعد با خوشحالی دماغش را بالا کشید، چون عادت داشت همیشه وقت خوشحالی
دماغش را بالا بکشد.
حسنی که بعد از دعوا یک چشمش خواب بود و یک چشمش بیدار، به خودش
گفت: «این صدای دماغ کی بود؟ ننهام که دماغش خرخر میکند.
مادربزرگ فینگ فینگ میکند. من هم که دماغم شیپور میزند.»
حسنی گوشهایش را تیز کرد و دزد راه افتاد که برود. یک دفعه
حسنی صدای کفشهای نوی خودش را شنید. به پاهایش
نگاه کرد ولی کفشها به پایش نبود و حسنی از جا پرید
دزد را دید که یک بغچه روی سرش گذاشته و کفشهای
او را پوشیده و در حال رفتن است. حسنی داد کشید:
«دزد... دزد»
مادربزرگ از جا پرید و فریاد کشید: «شنیدم...
خودم صدای پایش را شنیدم.»
مادر هم پرید و گفت: «دیدم، من هم
دیدم.»
همسایهها هم که هنوز یک چشمشان
خواب و یکی بیدار بود دویدند.
مادربزرگ عصایش را برداشت.
حسنی چوب الک دولکش را برداشت.
مادر جارویش را برداشت و همسایهها
هرچه دستشان رسید برداشتند و دویدند
و دزد را گرفتند و حقّش را کف دستش
گذاشتند.
باز سر و صدا خوابید و آبها از آسیاب افتاد. حسنی رفت که بخوابد،
ولی دیگر تا صبح خوابش نبرد. چون تمام مدت به این فکر میکرد که: «مادربزرگ که
نمیشنود و مادر خوب نمیبیند، پس چه طوری توی خواب صدای پای دزده را شنیدند و
سایهاش را دیدند!»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 19صفحه 7