مجله کودک 19 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 19 صفحه 31

مردم ازدحام کردند ولی به خیر گذشت. اما حال امام خیلی بد بود. رفتیم بالای مدرسۀ رفاه، ولی به علت کثرت جمعیت، خلبان پیشنهاد کرد که به نیروی هوایی برویم. اما به علت وضع سیاسی آن روز که بختیار خائن هنوز سر کار بود، مصلحت نبود. گفتیم: «اگر می­توانی برو به بیمارستان هزار تختخوابی.» خلبان با شوخی گفت: «هر کجای تهران و در هر خیابان که بگویید، می­نشینم.» با هلی­کوپتر وارد بیمارستان شدیم. ما پیاده شدیم. پزشکان و کارکنان بیمارستان و دیگران، با آنکه ما را نشناختند، صف بستند. ما هم گفتیم یک بیمار داریم که به آمبولانس احتیاج دارد. آمبولانس نبود. دکتری اتومبیل «پژو»­ی خود را آماده کرد و نزدیک هلی کوپتر آورد. در هلی کوپتر را باز کردیم. امام با آن بی­حالی لبخندی زدند و دست تکان دادند. به مردم حالت شوک دست داد و ناگهان حمله­ور شدند که امام را زیارت کنند. به راننده گفتیم حرکت کند و من با زحمت زیاد خودم را به سقف اتومبیل آویزان کردم و آمدیم بیرون. به انتهای بلوار کشاورز فعلی رفتیم. جایی که صبح آن روز اتومبیلها را پارک کرده بودیم. ماشین من هم که پیکان قراضه­ای بود، آنجا پارک شده بود، امام و حاج احمد آقا سوار شدند و اتومبیل ما متبرّک شد. در خیابانهای تهران حرکت می­کردیم و ملت هم در بهشت زهرا و مدرسۀ رفاه منتظر امام بودند. آن روز همه به استقبال رفته بودند و شهر خلوت بود. مردم نمی­دانستند که امام در اتومبیل قراضۀ ما و در خیابانهای تهران است. در خدمت امام به منزل یکی از بستگان امام در خیابان دکتر شریعتی فعلی رفتیم. فقط احمد آقا نشانی را می­دانست، چون امام بعد از گذشت پانزده سال، نشانی را فراموش کرده بودند. احمد آقا در خیابانها بدون عبا پیاده می­شد و نشانی را می­پرسید. کسی هم نمی­دانست که امام در اتومبیل است و این هم پسر اوست. به منزل بستگان امام رسیدیم، مردهای خانه برای استقبال به مدرسۀ رفاه رفته بودند و فقط زنها در منزل بودند. وقتی در را باز کردند و امام را دیدند، نزدیک بود از خوشحالی بیهوش شوند... برگرفته از خاطرات حجة الاسلام ناطق نوری را دیدند... ! آژیرکشان از بهشت زهرا بیرون آمدیم. در حالی که من با بلندگو به مردم اخطار می­کردم که وضع فوق­العاده است، یک خیابان فرعی پیدا کردیم. هلی کوپتر که از بالا نظارت داشت و ما هم آن را می­دیدیم، خیلی ماهرانه و سریع روی گل فرود آمد. امام را از روی آمبولانس به داخل آن منتقل کردیم. البته همان جا هم

مجلات دوست کودکانمجله کودک 19صفحه 31