
این صدای دماغ کی بود؟
نویسنده: سوسن طاقدیس
مثل همیشه یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، یک شب حسنی با خیال راحت راحت
خوابیده بود.
تابستون بود. حسنی رختخوابش را این طرف ایوان پهن کرده بود؛ مادرش آن طرف
ایوان؛ مادربزرگش هم وسط ایوان بود.
یک دفعه حسنی با داد و بیداد مادربزرگ از خواب پرید. مادربزرگ داد میکشید: «دزد.
دزد. آهای دزد.»
مادر هم که از خواب پریده بود عینکش را به چشمش زد و بلند بلند داد کشید
«حسنی بدو... دزد...دزد.»
حسنی از جا بلند شد با عجله یک دور دور حیاط
دوید و برگشت و گفت: «کو... کجا بود؟»
مادربزرگ گفت: «خودم صدای پایش را شنیدم
که یواش یواش از اینجا رد شد.»
حسنی گفت: «اِ مادربزرگ تو که گوشهات
سنگینه و خوب نمیشنوی، چه طوری صداشو
شنیدی؟»
مادر حسنی داد کشید: «حسنی یکی به دو نکن، من هم
سایهاش را دیدم.»
حسنی زد زیر خنده و گفت: «ننه جان تو هم که عینک
به چشمت نبود. چه طوری دیدی؟»
مادر و مادربزرگ با هم داد کشیدند: «الهی بگوییم چه
بشوی حسنی، ما دیدیم و شنیدیم.»
حسنی هم گفت: «نخیر خیال کردید.» خلاصه نصف
شبی آن قدر دعوا و داد و بیداد کردند که همسایهها عصبانی
شدند و آمدند بالای دیوارها و پشت بامها و شروع کردند به دعوا
با آنها. خلاصه وقتی همه از دعوا خسته شدند، هرکسی دوباره
به رختخوابش برگشت و همان طور که غُرغُر میکردند، چند تا مشت به بالششان
مجلات دوست کودکانمجله کودک 19صفحه 6