مجله کودک 19 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 19 صفحه 25

روی کولش گذاشت و راه افتاد. او می­توانست در زیر نور ماه سایه­اش را که در جلوی خودش خم شده بود و حرکت می­کرد، ببیند. او به پل روی رودخانه رسید. در زیر نوه ماه، در آن سوی پل کس دیگری را دید. کسی که مثل او کیسه­ای روی کولش بود و به طرف او می­آمد. آنها آمدند و آمدند و در میان پل به یکدیگر رسیدند. کسی که از آن سوی پل آمده بود با تعجب فریاد زد: «برادر! تو هستی؟» خرس کشاورز با شادی فریاد زد: «تو هستی؟» آن وقت نگاهی به کیسه­ای که روی کول برادرش بود کرد و گفت: «پس تو بودی. جادو نبود.» هر یک از برادرها سعی کرده بودند، پنهان از یکدیگر به هم کمک کنند. آنها یکدیگر را بغل کردند و از اینکه فکر کرده بودند کیسه­های غذایشان جادویی است، خندیدند. خرس کشاورز و برادرش روی پل، زیر نور ماه نشستند و ساعتها درباره گذشته صحبت کردند. برادرم بردم اما حالا باز هم سه کیسه غذا دارم.» خرس کشاورز باز هم با خودش گفت: «پس می­توانم یکی از کیسه­ها را برای برادرم ببرم.» شب شد. همه جا تاریک شد. خرس کشاورز کیسه پر از غذا را روی کولش گذاشت و به طرف پایین دره حرکت کرد. از پل روی­رودخانه گذشت. از تپه بالا رفت. به خانه برادرش رسید. در تاریکی و بی سر و صدا، کیسه را در انبار خانه برادرش گذاشت و برگشت. فردای آن روز وقتی که خرس کشاورز به انبار خانه­اش رفت، باز هم چیز عجیبی دید. سه کیسه پر از غذا در انبار خانه­اش بود. باورش نمی­شد. این عجیب­ترین اتفاقی بود که تا آن روز برای خرس کشاورز افتاده بود. او با خودش گفت: «عجیب است! شاید این یک کیسه جادویی است.» او به کیسه­ها نگاه کرد و گفت: «چه جادو باشد و چه نباشد، کیسه­ای پر از غذاست و من می­توانم آن را برای برادرم ببرم.» شب شد. اما همه جا تاریک نشد. آن شب ماه در آسمان می­درخشید و همه جا روشن بود. خرس کشاورز کیسه را

مجلات دوست کودکانمجله کودک 19صفحه 25