روی کولش گذاشت و راه افتاد. او میتوانست در
زیر نور ماه سایهاش را که در جلوی خودش خم
شده بود و حرکت میکرد، ببیند.
او به پل روی رودخانه رسید. در زیر نوه ماه، در
آن سوی پل کس دیگری را دید. کسی که مثل او
کیسهای روی کولش بود و به طرف او میآمد. آنها
آمدند و آمدند و در میان پل به یکدیگر رسیدند.
کسی که از آن سوی پل آمده بود با تعجب فریاد
زد: «برادر! تو هستی؟»
خرس کشاورز با شادی فریاد زد: «تو هستی؟»
آن وقت نگاهی به کیسهای که روی کول برادرش
بود کرد و گفت: «پس تو بودی. جادو نبود.»
هر یک از برادرها سعی کرده بودند، پنهان از
یکدیگر به هم کمک کنند. آنها یکدیگر را بغل کردند
و از اینکه فکر کرده بودند کیسههای غذایشان
جادویی است، خندیدند.
خرس کشاورز و
برادرش روی پل،
زیر نور ماه نشستند
و ساعتها درباره
گذشته صحبت کردند.
برادرم بردم اما حالا باز هم سه کیسه غذا دارم.»
خرس کشاورز باز هم با خودش گفت: «پس
میتوانم یکی از کیسهها را برای برادرم ببرم.»
شب شد. همه جا تاریک شد. خرس کشاورز
کیسه پر از غذا را روی کولش گذاشت و به طرف
پایین دره حرکت کرد. از پل رویرودخانه گذشت.
از تپه بالا رفت. به خانه برادرش رسید. در تاریکی
و بی سر و صدا، کیسه را در انبار خانه برادرش
گذاشت و برگشت.
فردای آن روز وقتی که خرس کشاورز به انبار
خانهاش رفت، باز هم چیز عجیبی دید. سه کیسه
پر از غذا در انبار خانهاش بود. باورش نمیشد. این
عجیبترین اتفاقی بود که تا آن روز برای خرس
کشاورز افتاده بود. او با خودش گفت: «عجیب است!
شاید این یک کیسه جادویی است.»
او به کیسهها نگاه کرد و گفت: «چه
جادو باشد و چه نباشد، کیسهای
پر از غذاست و من میتوانم آن
را برای برادرم ببرم.»
شب شد. اما همه جا تاریک
نشد. آن شب ماه در آسمان
میدرخشید و همه جا روشن
بود. خرس کشاورز کیسه را
مجلات دوست کودکانمجله کودک 19صفحه 25