مجله کودک 19 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 19 صفحه 10

آواز مامانی بزرگ طاهره ایبد این دفعه هم که مامانی بزرگ ما را بغل کرد، بابایی گفت: «این قدر این دو تا وروجک رو بغل نکنین، دارن بغلی می­شن.» مامانی بزرگ گفت: «گناه دارن طفلکی­ها، باید بغلشون کنین، با هاشون بازی کنین. بغلی می­شن یعنی چی؟» ولی این جوری شد که ما بغلی شدیم، اصلاً دوست نداشتیم از بغل مامانی بزرگ بیاییم پایین. وقتی مامانی بزرگ خسته شد، رفت کنار دیوار نشست، من و محمدحسین دوتایی زدیم زیر گریه. ما می­خواستیم دم پنجره، بیرون را نگاه کنیم. مامانی از توی آشپزخانه گفت: «دیدید حاج خانم بغلی شدن.» مامانی بزرگ گفت: «این زبون بسته­ها هم حوصله شون سر می­ره، طفلکی­ها زبون که ندارن حرف بزنن، بگن چی می­خوان.» ولی ما زبان داشتیم. هم من، هم محمد حسین. مامانی بزرگ نباید این حرف را مـی­زد. محمدحسین گفت: «لابد تا حالا زبون ما را ندیده. باید نشونش بدیم.» راست می­گفت خب. دوتایی زبان­مان را برای مامانی بزرگ درآوردیم. ولی او نفهمید. مامانی بزرگ یک تشک انداخت روی پایش و محمدمهدی را خواباند روی آن و داستان­های یک قل، دو قل قسمت دوازدهم یک روز مامانی بزرگ آمد خانه­مان. این مامانی بزرگ وقتی می­آمد، هی من و محمد حسین را می­گرفت، فشار می­داد و بوس می­کرد. آن اول­ها جیغ ما در می­آمد؛ ولی بعدش من دیگر خیلی بدم نمی­آمد. خب صورت مامانی بزرگ که مثل بابایی نبود. اصلاً خارخاری نبود. صورتش تپلی و نرم بود، مامانی بزرگ که می­آمد ما را لوس می­کرد. بابایی این جوری می­گفت. مامانی بزرگ من و محمد حسین را بغل می­کرد و می­برد دم پنجره. من آنجا را خیلی دوست داشتم، آخر از آنجا می­شد توی بیرون را دید. یک چیزهایی آنجا راه می­رفتند. وقتی مامانی بزرگ ما را می­برد دم پنجره، من و محمد حسین دنبال موش می­گشتیم.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 19صفحه 10