آواز
مامانی بزرگ
طاهره ایبد
این دفعه هم که مامانی بزرگ ما را بغل کرد، بابایی
گفت: «این قدر این دو تا وروجک رو بغل نکنین، دارن
بغلی میشن.»
مامانی بزرگ گفت: «گناه دارن طفلکیها، باید بغلشون
کنین، با هاشون بازی کنین. بغلی میشن یعنی چی؟»
ولی این جوری شد که ما بغلی شدیم، اصلاً دوست
نداشتیم از بغل مامانی بزرگ بیاییم پایین. وقتی مامانی
بزرگ خسته شد، رفت کنار دیوار نشست، من و محمدحسین
دوتایی زدیم زیر گریه. ما میخواستیم دم پنجره، بیرون را
نگاه کنیم.
مامانی از توی آشپزخانه گفت: «دیدید حاج خانم بغلی
شدن.»
مامانی بزرگ گفت: «این زبون بستهها هم حوصله
شون سر میره، طفلکیها زبون که ندارن حرف بزنن، بگن
چی میخوان.»
ولی ما زبان داشتیم. هم من، هم محمد حسین. مامانی
بزرگ نباید این حرف را مـیزد. محمدحسین گفت: «لابد
تا حالا زبون ما را ندیده. باید نشونش بدیم.»
راست میگفت خب. دوتایی زبانمان را برای مامانی
بزرگ درآوردیم. ولی او نفهمید. مامانی بزرگ یک تشک
انداخت روی پایش و محمدمهدی را خواباند روی آن و
داستانهای
یک قل، دو قل
قسمت دوازدهم
یک روز مامانی بزرگ آمد خانهمان. این مامانی بزرگ
وقتی میآمد، هی من و محمد حسین را میگرفت، فشار
میداد و بوس میکرد. آن اولها جیغ ما در میآمد؛ ولی
بعدش من دیگر خیلی بدم نمیآمد. خب صورت مامانی
بزرگ که مثل بابایی نبود. اصلاً خارخاری نبود. صورتش
تپلی و نرم بود، مامانی بزرگ که میآمد ما را لوس میکرد.
بابایی این جوری میگفت. مامانی بزرگ من و محمد
حسین را بغل میکرد و میبرد دم پنجره.
من آنجا را خیلی دوست داشتم، آخر از آنجا میشد
توی بیرون را دید. یک چیزهایی آنجا راه میرفتند. وقتی
مامانی بزرگ ما را میبرد دم پنجره، من و محمد حسین
دنبال موش میگشتیم.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 19صفحه 10