هوشی با کدخدا به پیش والی رفت و به
چشمهای او خیره شد. هوشی فهمید که والی
میخواهد مقام حاکم شهر را از او بدزدد. والی
به هوشی گفت: «تو به هوش و زیرکی معروف
هستی، تو را پیش حاکم میبرم تا فکرهای
او را بخوانی.»
هوشی با والی به پیش حاکم رفت و به
چشمهای او خیره شد و فهمید که او
میخواهد تاج شاهی را از شاه بدزدد. وزیر
به هوشی گفت: «تو بچۀ تیزهوشی هستی.
تو را به پیش شاه میبرم تا فکرهای او را
بخوانی.»
هوشی با وزیر به پیش شاه رفت. به
چشمهای او خیره شد و فهمید که شاه
میخواهد، تاج شاه همسایه را بدزدد. شاه
به هوشی گفت: «شنیدهام تو بسیار باهوش
هستی. تو را پیش شاه همسایه میبرم تا
فکرهای او را برای من بخوانی.»
هوشی با شاه به پیش شاه
همسایه رفت و به چشمهای او
خیره شد و فهمید که او
میخواهد تاج شاه دیگری را
بدزدد. سر هوشی گیج رفت.
او از قصر بیرون آمد. میدوید
و فریاد میزد: «دزد! دزد! دزد!
جهان پر از دزد است،
چشمهای مرا ندزدند!»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 25صفحه 6