مجله کودک 25 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 25 صفحه 12

یک روزی بابایی زودتر آمد خانه. مامانی هم پوشک من و محمدحسین را عوض کرد. لباس­هایمان را هم عوض کرد و گفت: «می­خواهیم بریم دَدَر برای دوقلوهای خوشگلم لباس بخریم.» من و محمدحسین خیلی دَدَر را دوست داشتیم. ما می­خواستیم آن موقعی که بلد شدیم روی پایمان راه برویم؛ از صبح تا شب برویم دَدَر. از خوشحالی دو تایی هی دستهایمان را تکان می­دادیم و می­گفتیم: «دَدَر،دَدَر.» بابایی کالسکۀ ما را گذاشت توی ماشین.بعد بابایی ماشین دیدیم، فکرکردیم که موشه؟» محمدحسین گفت: «ولی ما هنوز موش ندیدیم.» من گفتم: «من اصلاً دوست ندارم موش ببینم.» بعد ما با بابایی و مامانی رفتیم و رفتیم. یک موقعی دیگر نرفتیم. بابایی، نه، ماشین بابایی ایستاد و آن وقت بابایی کالسکه ما را آورد و من و محمدحسین را نشاند تو کالسکه و رفتیم. آنجا آن­قدر پیراهن بود، شلوار بود، جوراب بود، پیش­بند بود، اسباب بازی بود. یک عالم آدم بزرگ و نی­نی هم بودند که می­رفتند و هر چیزی که داستان­های­یک­قل، دوقل قسمت هیجدهم نی­نی خارخاری نویسنده:طاهره ایبد محمدحسین را بغل کرد و مامانی مرا. سوار ماشین شدیم که برویم دَدَر، ما هی می­خندیدیم و می­گفتیم: دَدَر، دَدَر.» بابایی گفت: «وروجک­ها چقدر دوست دارن برن بیرون.» بعد راه افتادیم. ماشین سواری آن­قدر خوب بود. خیابان هم خوب بود. چیزهای خوشگل داشت. کُلی آدم بزرگ داشت،ک ُلی نی­نی، درخت، ماشین کوچک ماشین بزرگ. محمدحسین گفت: «من وقتی یک آدم بزرگ شدم، اندازۀ بابایی، به بابایی می­گم که برای خودِ خودم یک ماشین بزرگ بزرگ بخرد تا بازی کنم.» من گفتم: «محمدحسین یادته، آن روزی که تازه دوست داشتند، برمی­داشتند. بابایی به مامانی گفت: «یک دقیقه همین جا وایسین، من الان می­آم.» ما و مامانی سر خیابان ایستادیم. یک جایی هم بود که از تویش آب می­رفت. من گفتم: «محمد حسین این هم حمومه؟» محمد حسین گفت: «آره، مگه نمی­بینی آب داره، کاشکی مامانی بگذاره ما بریم آب بازی.» بعد هی ما خواستیم از توی کالسکه بلند شویم و برویم آب­بازی کنیم؛ ولی هنوز بلد نبودیم روی پاهایمان بایستیم. یکدفعه محمدحسین گفت: «محمدمهدی، اون نی­نی رو نگاه کن. رفته آب بازی.» یک نی­نی توی آب بود که از من و محمدحسین خیلی کوچولوتر بود و با دست و پاهایش تندتند راه می­رفت

مجلات دوست کودکانمجله کودک 25صفحه 12