مجله کودک 25 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 25 صفحه 25

پسرک مجبور بود به حرف جادوگر گوش کند. بنابراین غمگین و ناراحت به طرف خانه به راه افتاد. او مرتب وردی را که جادوگر به او یاد داده بود، زیر لب تکرار می­کرد تا از یادش نرود. در آن شب مهتابی هر چیزی سایۀ خودش را داشت؛ درختها و حصارها و... همه سایه داشتند. فقط پسرک بود که هیچ سایه­ای نداشت. او خیلی احساس تنهایی می­کرد. خسته و غمگین وقتی به خانه رسید، اول فکر کرد که سایۀ مادرش را می­بیند که منتظر اوست. یک تصویر تار و مبهم بود که انگار داشت به جاده نگاه می­کرد، اما نه... سایه به بزرگی مادرش نبود. او وقتی دوباره و به دقت نگاه کرد، دیگر آن تصویر را ندید. در همین موقع چیزی بدون صدا حرکت کرد. این سایۀ خودش بود که با نرمی و خجالت­زده به سوی او می­آمد. آن سایه مثل همیشه به او چسبید و پا به پای او به راه افتاد. پسرک با خودش فکر کرد؛ چقدر خوب شد که من از شر سایۀ جادوگر راحت شدم و در ضمن وردی را یاد گرفتم که هر وقت آن را بخوانم مرا به شکل شتر در می­آورد و از همه مهمتر این که سایۀ خودم هم پیش من برگشته و مثل همیشه با من است. حالا همه چیز به بهترین شکل ممکن بود. پسرک آن­قدر خوشحال بود که زیر نور ماه شروع به خنده و شادمانی کرد. سایۀ او هم همراه او جست­و­خیز و شادمانی می­کرد! پایان

مجلات دوست کودکانمجله کودک 25صفحه 25