
پسری با دو سایه
قسمت سوم
خواندید که:
پسر کوچولویی بود که خیلی
سایهاش را دوست داشت و
مراقبت عجیبی از سایهاش
میکرد. روزی جادوگر سر راه
او قرار میگیرد و از او خواهش
میکند که چند روزی سایۀ
او را هم نگه دارد تا او به سفر
برود. پسرک قبول میکند.
جادوگر میرود، ولی سایۀ او
دردسرهای زیادی برای پسرک
و بخصوص سایۀ پسرک ایجاد
میکند؛ بطوری که سایۀ پسرک
نمیتواند تحمل کند و فرار
میکند؛ در نتیجه پسرک باز هم
با یک سایه میماند ولی نه سایۀ
خودش، بلکه سایۀ بد جادوگر.
اَج جی،
مج جی!
نویسنده: مارگریت ماهی
مترجم: پرستو پورحسینی
جادوگر برای پسرک پیغامی فرستاد که با جوهر خاکستری روی کاغذ سیاه
نوشته شده بود. او در آن نامه از پسرک خواسته بود که نیمه شب به دیدنش
بیاید. در ضمن تأکید کرده بود که سایۀ او را نیز با خود بیاود. پسرک نامه را
خواند. او خدا را شکر کرد که شب،شبی مهتابی بود،وگرنه پیدا کردن سایۀ
پردردسر جادوگر که دائم خودش را از او پنهان میکرد،کار بسیار سختی بود.
آن شب پسرک به دیدار جادوگر رفت و سایۀ جادوگر را به او برگرداند.
جادوگر هم برای تشکر از او به قولش عمل کرد. یعنی وردی را به او یاد داد
که شروعش با اَجی مَجی لاتَرجی... بود و گفت: «من این ورد را زیاد استفاده
نمیکنم، مال تو باشد.»
از آن پس هر وقت پسرک آن ورد طولانی را میخواند به یک شتر تبدیل
میشد. هر نوع شتری که دوست داشت، شتر بزرگ یا کوچک. اگرچه پسرک
میدانست که این ورد زیاد قابل استفاده نیست اما به هر حال آن را پذیرفت.
تنها چیزی که پسرک آرزویش را داشت، برگشتن سایۀ خودش بود. او با حالتی
غمگینی به جادوگر گفت که سایۀ مهربان و دوست داشتنیاش چطور از دست
آزارهای سایۀ جادوگر فرار کرده است. جادوگر خندۀ آزار دهنده و تمسخرآمیزی
کرد و گفت: «خُب،عزیزم، حتماً میدانی نباید توقع داشته باشی که همه چیز را
ساده به دست بیاوری. به هر حال من فکر میکنم که هر کمکی از دستم
برمیآمد، برای تو انجام دادهام. حالا زود بدو برو خانه...»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 25صفحه 24