و میدوید این طرف و میدوید آن طرف. بعضی وقتها
هم دستش را میکرد توی آب و یک چیزهایی برمیداشت
و میخورد. شیر هم نمیخورد. بعد یکدفعه روی دو تا
پایش ایستاد و دستهایش را مالید به هم و به من و
محمدحسین نگاه کرد. آن نینی یک جوری بود، زشت
نبود، خوشگل هم بود، ولی صورتش خارخاری داشت.
خارخاریاش با صورت بابایی فرق داشت. خارخاریهایش
چند تا بیشتر نبودند و خیلی هم بلند بودند.
محمدحسین گفت: «من هم میخوام برم آب بازی.
مامانی این نینی که از ما کوچکتره گذاشته بره.»
گفتم:»محمد حسین چرا صورت این نی نی مثل
بابایی خار خاری داره؟»
محمد حسین خوب به آن نینی توی آب نگاه کرد
که باز داشت این طرف و آن طرف میرفت و بعضی وقتها
هم یکدفعه میرفت توی یک سوراخی که آنجا بود، بعد
میآمد بیرون. محمدحسین گفت: «شاید او وقتی به دنیا
اومده، یک کمی آدم بزرگ بوده. منم میخوام مثل او
آب بازی کنم.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 25صفحه 13