دزد و
بچهاش
داستان دوم
دزدی به بچهاش گفت: «پسر جان! تو باید
درس بخوانی. باید آنقدر درس بخوانی تا
پاسبان شوی.»
بچه گفت: «نه، من پاسبانی را دوست ندارم.
چون باید تو را دستگیر کنم.»
دزد گفت: «پس درس بخوان تا مهندس
بشوی.»
بچه گفت: «نه،مهندسی را دوست ندارم،
چون تو کیفم را میدزدی و فرار میکنی.»
دزد گفت: «پس درس بخوان تا دکتر بشوی.»
بچه گفت: «نه من دکتری را دوست ندارم،
چون تو مطبم را خالی میکنی و من نمیتوانم
مریضها را معالجه کنم.»
دزد گفت: «پس درس بخوان تا قاضی
بشوی.»
بچه گفت: «نه من قاضی بودن را دوست
ندارم، چون باید تو را محاکمه کنم.»
دزد گفت: «پس درس بخوان تا وزیر
بشوی.»
بچه گفت: «نه من وزیری را دوست
ندارم.چون باید دستور بدهم تو را به زندان
بیندازند.»
دزد عصبانی شد و یک سیلی توی
گوش بچه خواباند و گفت: «پس
به همین دلیل است که
نمرههایت این طور افتضاح
است. یک نمرۀ بالای 10
نداری!»
بچه گریهکنان گفت: «دزد
شدن که نمرۀ بیست نمیخواهد. ها!
باباجان! من هم آخرش مثل تو
دزد میشوم!»
دزد بچه را در آغوش گرفت و
مثل او گریه کرد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 25صفحه 7