بعد دستش را گرفت به کالسکه که بلند شود،
نمیتوانست. هی خودش را کشید طرف آب. من به
آن نینی که توی آب بود، گفتم: «تو چه جوری رفتی
اونجا؟ مامانت کو؟
آن نینی دوباره ایستاد و ما را نگاه کرد؛ یک چشمهایی
داشت، بامزه بود! هی خاخاریهایش هم تکان میخورد.
نینی به آن فسقلی هی تند تند چیز میخورد. من هم
دلم میخواست از آن چیزها بخورم. یکدفعه بابایی آمد و
گفت: «خب،بریم.»
من و محمدحسین دوست نداشتیم که
برویم. محمدحسین زد زیر گریه، میخواست
برود پیش آن نینی. مامانی نشست کنار
محمدحسین، گفت: «چی میخوای عزیزم؟»
محمدحسین دستش را گرفت طرف آب. مامانی توی
آب را نگاه کرد و یکدفعه پرید عقب و گفت: «وای! اون
جا رو.»
بابایی آمد جلوتر و گفت: «توی جوبهای خیابونا زیادن،
لونه دارن.»
ما نمیدانستیم که نینیها زیاد میروند توی آب؛ ولی
این مامانی نمیگذاشت ما برویم آب بازی، بابایی گفت:
«بامزهاسها.»
مامانی گفت: «بیا بریم،بچهها مریض میشن.»
بابایی گفت: «بگو میترسم.»
بعد گفت: «نگاه کن، بچهها هم دیدنش،
دارن بهش نگاه میکنن.»
بعد بابایی نشست کنار کالسکۀ ما و
انگشتش را گرفت طرف آن نینی و گفت:
«موش، اون موشه، موش!»
من و محمدحسین از ترس جیغ کشیدیم،
من پریدم و گردن بابایی را بغل
کردم. محمدحسین هم هی لباس
مرا میکشید که خودش برود توی
بغل بابایی. دوتایی گریه میکردیم.
ما نمیخواستیم موش ما را بخورد. مامانی
محمدحسین را بغل کرد و گفت: «بچهها
زَهره ترک شدن.»
بابایی هم مرا بغل کرد و بلند شد و
راه افتادیم. کالسکه خالی بود. من و محمدحسین
همانطور که گریه میکردیم و سفت
بابایی و مامانی را بغل کرده بودیم،
هی سرک میکشیدیم که ببینیم
موشه دنبالمان میآید یا نه؛ ولی
من نفهمیدم موش به آن کوچولویی
چطور میتواند ما را بخورد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 25صفحه 14