مجله کودک 37 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 37 صفحه 6

به بابایی گفت: «بخر دیگه». بابایی گفت: «گفتم که فقط یکی». محمدحسین پایش را زد زمین و گفت: «من چند تا میخوام، باید بخری». من هم یواشکی گفتم: «منممیخوام». ولی دیگر پایم را زمین نزدم.گریه هم نکردم، میخواستم گریه کنم، ولی ازآقا پلیسه میترسیدم؛ میترسیدم مرا دستگیر کند و ببرد زندان. حتماٌِ حتماٌ محمد حسین را میبرد زندان. آخر محمد حسین همین جوری گریه میکرد. بعد یکدفعهای آقا پلیسه برگشت و به محـمد حسین یک نگاه ترسناک کرد و گفت: «چیه بچه؟ چرا گریه میکنی؟» محمدحسین ساکت شد و هیچی نگفت و فقط به آقا پلیسه نگاه کرد و یک کمی هم رفت پشت سر بابایی. آقا پلیسه گفت: «نبینم دیگر گریه کنیها؟». محمد حسیـن به زمین نگاه کرد. آقا پلیسـه گفت: «برای چی گریه میکردی؟ هان؟ نشنوم حرف بابات رو گوش نمیدیها». من دیگر رفتم پشت سر بابایی که اصلاٌ اصلاٌ این آقا پلیسه مرا نبیند. اصلاٌ هم تکان نخوردم که نفهمد من پشت سر باباییام، ولی این محمد حسین همهاش میخواست خرابکاری کند، همهاش یک کاری میکرد که آقا پلیسه عصبانینشود. یکدفعهای به آقا پلـیسه یک چیزی گفت. من شنیدم چی گفت. آقا پلیسه و بابایی هم نشنیدند. آقاپلیسه گفت: «نشنیدم، کسی چیزی گفت؟». بابایی گفت: «نه خیر، اینا بچه­های خوبی ان. به حرف من و مامانشون گوش می­کنن.» آقا پلیس گفت:« چه خوب». باز دوباره بابایی گفت: «یک خوراکی هم بیشتر نمی خرن». یکدفعهای محمدحسین گفت: «نه­خیر، من سه تا هم بیشتر میخوام». ولی من هیچی نگفتم. آن وقت آقا پلیسه گفت: «چی شنیدم؟ سه تا؟». یکدفعهمحمدحسین یواش گفت: «به تو مربوطی نداره». من تندی­لبم­راگازگرفتم و گفتم:«وای!». حتماحتماٌ آقاپلیسه دستبند و میزد به دست محمد حسین و او را دستگیر میکرد و می­برد زندان.بابایی تندی دست محمدحسین راکشید و گفت: «بیادب،این چه حرفیه که زدی، زود بگو ببخشید، معذرت میخوام». محمد حسین نگفت. من یواشکی در گوش محمد حسین گفتم: «بگو وگرنه میبردت زندانها». محمد حسین لجباز شانهاش را انداخت بالا. نمیخواست

مجلات دوست کودکانمجله کودک 37صفحه 6