
ببخشید هم بگوید. من میترسیدم آقا پلیسه عصبانیبشود. بابایی دوباره گفت: «نشنیدی چی بهت گفتم!»
محمد حسین شانهاش را انداخت بالا و زد زیر گریه یعنی که نمیگویم، بعد هم زد زیر گریه و گفت: «نمیخوام، نمیخوام. من همة اون چیزها رو میخوام».
بابایی گفت: «حالا که بچة بدی هستی و از آقا پلیسه معذرت خواهی نمیکنی، هیچی برات نمیخرم».
بعد برای من یکی بیسکویت خرید. آقا پلیسه همان طوری داشت به محمد حسین نگاه میکرد. دیگر میخواست دستگیرش کنـد. من نمیخواستم که آقا پلیسه محمد حسین
را ببرد زندان. برای همین تا آقا پلیسه رویش را کرد طرف آن آقاهه که مغازه داشت، تندی رفتم جلو آقا پلیسه و گفتم: «ببخشید».
یکدفعه بابایی گفت: «چی؟ مگه تو....».
من تندی به بابایی گفتم: «هیس!».
من نمیخواستم آقا پلیسه بفهمد که من محمد
حسین نیستم. آقا پلیسه هی من و محمد حسین را نگاه نگاه کرد و بعد گفت: «اونی که اون حرف رو به من زد
چشماش گریهای بود.»
من سرم را انداختم پایین. ترسیدم به آقا پلیسه نگاه کنم. چسبیدم به بابایی. بابایی به آقا پلیسه گفت: «شما ببخشید».
آقا پلیسه به محمد حسین گفت: «این دفعه رو میبخشم، ولی دیگه به کسی این حرف رو نزنیها».
محمد حسین باز هم شانهاش را انداخت بالا. بعد بابایی دست دوتاییمان را گرفت و از مغازه آمدیم بیرون. برای محمد حسین هم هیچی نخرید من دلم برای محمد حسین سوخت. میخواستم نصف بیسکویتم را به او بدهم، ولی محمد حسین همان جور داشت گریه میکرد و هی چشمش را میمالید. همهاش تقصیر آقا پلیسه بود. محمد حسین هم
هی با گریه میگفت: «من آقا پلیسه رو دوست ندارم، اصلاٌ آقا پلیسها همهشون بدند. من یک چیزی میخوام... خب یکی بخر».
من بیسکویتم را گرفتم طرف محمد حسین؛ نگرفت، قهر کرده بود. یکدفعه یکی از پشت سر ما گفت: «ببخشید
آقا».
بابایی ایستاد. ما هم ایستادیم. آقا پلیسه بود، داشت میخندید. آقا پلیسه آمد جلو. یک پفک دستش بود، آن را گرفت جلو محمد حسین و گفت: «بگیر آقا کوچولو، دیگر گریه نکن».
بعد دست کشید روی سر محمد حسین و موهایش را ریخت به هم. صورت محمدحسین از گریه کثیف کثیف شده بود. دیگر گریهاش قطع شد. بعد آقا پلیسه موهای مرا به هم ریخت. من خیلی خوشم آمد.
خندیدم. محمد حسین هم خندید آخر یک آقا پلیس ترسناک ما را ناز کرده بود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 37صفحه 7