همه به غیر از گاو ماعماعی به پشت و سروکول آقا
الاغه و مملی پریدند و نشستند. آقا بزرگ هم با اسب سم طلا از طویله بیرون آمد و گفت: «پس اسب من چه؟ سم طلا هم عروسی را دوست دارد.»
مملی به اسب سم طلا گفت: «های سم طلا! اگر به عروسی بروی، چه میخوری؟».
اسب سم طلا دهانه افسارش را جوید و مزهمزه کرد. مملی گفت: «آقا بزرگ! اگر شما به عروسی بروی، چه میخوری؟».
آقابزرگ کمی فکر کرد و گفت: «غصه! آخر چرا مملی را به عروسی نبردند؟».
مملی با صدای بلند گفت: «همه به طرف خانة عروس! داماد کو؟ عروس کجاست؟».
یکدفعه در حیاط باز شد. بابا و بیبی عصبانی و ناراحت به حیاط رسیدند. صورت بیبی سرخ بودوپیشانی بابا زخم بود. آقا بزرگ گفت: «چه شده؟ بازهم با هم دعوا کردهاید؟».
بیبی به بابا اشاره کرد و گفت: «اول او یک سیلی به من زد و گفت چرا مملی را نیاوردیم!»
بابا زخم پیشانیاش را به همه نشان داد و گفت: «با ناخنش مرا زخمی کرد
و گفت چرا مملی را تو خانه جا
گذاشتیم!».
صدای بع بع و مع مع و قد قد
و قوقولیقو و عرعر و ماعماع و جیکجیک تو حیاط پیچید و همه خندیدند و مملی گفت: «بیبی جان، بابا جان، شما اگر به عروسی بروید، چه میخورید؟ بیبی و بابا هم نگاه کردند و گفتند: «کتک!».
آقا بزرگ خندید. اسب شیهه کشید. آقا بزرگ گفت: «چرا داعوا؟ چرا کتک؟ به عروسی برویم و چیزهای جور به جور بخوریم. توعروسی بریز و بپاش و بزن و بکوب و بخور و بنوش و بیار و ببر و بنشین و پاشوست! های خانة عروس کدام طرف است؟»
بیبی و بابا جلو همه راه افتادند و گفتند: «از این طرف، از آن کوچه!».
همه شاد و خندان به دنبال هم میرفتند و مملی با صدای بلند میگفت: «آی عروس خانم! آی آقا داماد! ما به عروسی میآییم تا جوجه فکلی سـر انگشتهـای مرا بخورد و بره بع بعی موهایم را بخورد و خروس قوقولی پر کاه
بخورد و بز زنگولهدار آب نبات بخورد و گاو ماعماعی حلوا بخورد و عرعری الاغ شکلات بخورد و اسب سم طلا افسارش را بخورد
و بابا بزرگ غصه
بخورد و بیبی و بابا
کتک بخورند و
خودم چه بخورم؟»
همه با هم گفتند: « شیرینی!
شیرینی! شیرینی!»
عروس و داماد با یک سینی بزرگ پر از شیرینی به استقبال مملی و آقا بزرگ و بقیه میآمـدند. چه صدای ساز و دهلی میآمد! چه بزن و بکوبی بود! همه به عروسی میرفتند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 37صفحه 14