مجله نوجوان 29 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 29 صفحه 5

حیله گیری به شاه گفت : «فکر نمی کنید این ماهی زیبا باید در شیرشیران شنا کند؟» شاه گفت : «شیرِشیران از کجا آوریم؟» وزیر گفت : «به شیردل دستور می دهیم که در عرض چهل روز آن را بیاورد وگرنه می کشیمش». شاه هم قبول کرد. وقتی خبر به گوش شیردل رسید و دید که قادر به انجامش نیست تصمیم گرفت از شهر فرار کند. به دشت زد و رفت و رفت تا تشنه به لب چشمه ای رسید که درخت چناری داشت. کمی آب خورد و زیر درخت دراز کشید. بین خواب و بیداری دید که سه کبوتر روی درخت نشستند و یکی از آنها گفت : «ای جوان شاخه ای از درخت جدا کن و آن را به هفت قدم خود پرتاب کن؛ سنگ سپیدی پیدا خواهد شد که زیر آن چاه است ، به درون چاه برو و مردادت را بجو...» شیردل سریع برخاست و همه آنها را که کبوتر گفت ، کرد. چاهی دید نورانی که درآن یک پری زیبا نشسته بود ، با صدایی زیبا که می گفت : « خیال آسوده دار که تو را کمک می کنم اما باید سی و نه روز پیش من بمانی تا روز چهلم مراد تو را بدهم.» روز چهلم پری به شیردل گفت :«مویی از سرم جدا کن و به بالای چاه برو و آن را آتش بزن. هرچه خواهی ، شود.» او نیز همان کارها را که پری گفت ، کرد و در لحظه ای لشکری از شیران آنجا جمع شدند. پری از ته چاه گفت : «پیرترین شیر را بگیر و سر از تنش جدا کن. پوستش را بکن و شیرشیران ماده را بگیر و در پوست شیر بریز و ببر به نزد شاه» او نیز چنین کرد. شاه با دیدن او شادمان و حیران شد و به وزیر دستور داد چندین کیسه زر ناب به او هدیه بدهند. وزیر هم با کینه بیشتری زر را به او داد و شیردل خوشحال ، پیش مادرش برگشت. چندی نگذاشت که کینه وزیر به شیردل افزون شد و پیش شاه رفت و گفت :«ای سلطان ، شیرِ شیر و ماه ی خوش خط و خال از آن توست اما یک چیز کم داریم!» شاه گفت : «آن چیست؟» وزیر گفت : «قالیچه ای که در آن هزار گل و بلبل نگاه کنند و بخندند.» شاه گفت : «ای وزیر این دیگر از ناممکن هاست و تازه چه کسی این قالیچه را برای ما به دست می آورد؟» وزیر گفت : «معلوم است ، همان که آن دو دیگر را تقدیمتان کرد؛ شیردل ِجوان و شجاع.» پس شاه ، شیردل را احضار کرد و گفت :«چهل روز فرصت داری تا قالیچه ای را که ما می خواهیم تهیه کنی و اگرنه...» شیردل گفت : «سطان به سلامت باد ، چهل روز دیگر خدمت می رسم ، و با خود فکر کرد که هرچه بر زبان شاه است وسوسه وزیر حیله گر است.» فردای آن روز خورشید بیرون نزده ، شیردل به دشت زد و رفت و رفت تا به چاه پری رسید. سنگ آن را کنار زد و داخل چاه شد. پری به او خوش آمد گفت. شیردل ماجرا را برای پری گفت و باز پری خواست که سی و نه روز کنار او بماند تا روز چهلم. سی و نه روز گذشت و شب ِروز چهلم پری با خنجری به اندازه یک قالیچه خطی روزی زمین کشید و از شیردل خواست که پشت بازویش را با خنجر بشکافد ، او هم این کار را کرد و از چکیدن قطره های خون پری روی زمین قالیچه زیبایی پدیدار شد که در آن هزار گل و بلبل یکدیگر را نگاه می کردند و می خندیدند. خون از بازوی پری می ریخت و قالیچه زیبا و زیباتر می شد. وقتی پری دیگر خونی نداشت قالیچه را جمع کرد و دست شیردل داد و گفت این همان است که شاه می خواهد ، این را گفت و از پای افتاد و مرد. پری که مُرد ،شیردل با اشک و زاری خودش را به شهر رساند. به شهر که رسید ، قالیچه را داد دست وزیر. شاه که از دیدن قالیچه شگفت زده شده بود و فهمیده بود که او از پس هرکاری برمی آید ، دستور داد هرچقدر که شیردل ، طلا می خواهد به او بدهند. او هم شادمان از اینکه دوباره ثروت پدرش را برگردانده بود و هم غمگین از اینکه پریدی دیگر مرده بود به پیش مادرش برگشت و دوباره زندگی خوبشان را از سر گرفتند. نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 29صفحه 5