یاد دوست
میلاد دوست...
آن کودک شیرین
آفتاب بهاری بر دیوار کاهگلی خانه های خمین بوسه می زد. شاخه های سبز درختان از بالای دیوارها خم شده و بر کوجه ها سایه انداخته بودند.
ننه خاور ، آرام آرام ایوان ِخانه را جارو می کرد. در چشمهای آبی او غم بزرگی موج می زد. چند روز پیش ، نوزادش تب کرده و از دنیا رفته بود. احساس کرد که درد سنگینی روی دلش نشسته است. آه تلخی کشید.
ناگهان صدای درِ چوبی خانه آمد. حاج میرزا نشسته بود. به مهربانی گفت : آقا مصطفی از من خواست تا از شما بپرسم که حاضری روح الله را شیر بدهی؟ انگار شیر مادرش کم است
لبخند محرونی بر لبهای خشکیده ننه خاور نشست.
- چرا حاضر نباشم؟
حاج میرزا لبخندی زد. به تُندی بازگشت و با گامهای بلند از خانه بیرون رفت. لحظه ها گذشت. ناگهان صدای گریه نوزاد به انتظار ننه خاور پایان داد. حاج میرزا همراه با آقا مصطفی - با آن صورت نورانی و ریش بلندش - آمد. آقا مصطفی نوزادی را در بغل داشت که در پارچه پیچیده شده بود. ننه خاور سلام کرد. همسرش نوزاد را گرفت و به دست او سپرد.
ننه خاور به اتاق رفت. با گوشه روسری ، عرق از پیشانی پاک کرد. در زیر نور طلایی خورشید ، صورت شیرین کودک را دید. گونه های لطیف و دستهای کوچکش را بوسید. نوزاد بوی گل می داد.
شیرنی آن لحظه ها ، تلخی خاطره چند روز پیش از را از یادش بُرد. از آن روز به بعد ، روح الله کوچک با گهواره و لباسهایش ، مهمان ننه خاور بود.
در آن لحظه شاید در جهان ننه خاور جوانه می زد و تا دل آسمانها بالا می رفت.
نوجوانان
دوست
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 29صفحه 10