مجله نوجوان 29 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 29 صفحه 13

و بعد از شاخه درختی آویزان کرد تا خشک شوند. نخها آنقدر زیبا شده بودند که گویی رنگهای آنها جادویی است.کلافها را دوباره درون کیسه ریخت و به طرف خانه حرکت کرد. دار قالی ننه خیلی وقت بود که خالی بود و از آن استفاده نمی شد. دار قالی را به زیرزمین برد و مشغول شد. شب تا صبح و صبح تا شب مشغول بافتن بود. وقتی هم که از کار دست می کشید ، با پارچه ای روی فرش را می پوشاند و اجازه نمی داد کسی آن را ببیند؛ حتی مادرش هم نمی دانست که چه کاری دارد می کند. بافتن فرش به نیمه رسیده بود که یک روز صبح ، جارچیان در بازار جار زدند. «هرکس داوطلب ازدواج با دختر سلطان است ، باید تا یک ماه دیگر فرشی ببافد که تصویر برکه نقره ای روی آن بافته شده باشد. صاحب زیباترین فرش ، داماد سلطان بزرگ خواهد شد.» از آن به بعد ، حسن بدون احساس خستگی کار می کرد. روز موعود فرا رسید. از صبح زود جوانهای زیادی به سمت قصر در حرکت بودند. حسن صبح زود مادرش را از خواب بیدار کرد. قالیچه را تا کرد و به مادرش داد و از او خواست تا به خواستگاری دختر سلطان برود. ننه که از حرکات حسن متعجب شده بود ، گفت: «بچه جان! مگر عقلت را از دست داده ای! ما کجا و سلطان کجا؟ من با چه جراتی به خواستگاری دختر سلطان بروم؟» اما حسن آن قدر اصرار کرد تا مادر را راضی کرد. پیرزن ، قالیچه را زیر بغل گرفت و به قصر رفت. در قصر جوانهای زیادی منتظر بودند. سلطان روی تخت نشسته بود و در دو طرف او بزرگان کشور ایستاده بودند. وزیر ، یک یک قالیچه ها را باز می کرد و به حضارین نشان می داد ، اما هیچ کدام موردپسند سلطان و درباریانش قرار نمی گرفت. دیگر همه فرشها دیده شده بودند. فقط پسر وزیر و پسر پیرزن مانده بودند. فرش پسر وزیر را که باز کردند ، او نقش برکه نقره ای را به طور کامل روی فرش بافته بود. فرش او خیلی زیبا بود. داوران می خواستند پسر وزیر را به عنوان برنده اعلام کنند که پیرزن از آخر تالار فریاد کشید : «سلطان بزرگ! اما این عادلانه نیست. هنوز فرش پسر من را ندیده اید.» با صحبت پیرزن ، همگی با تعجب ، به طرف او برگشتند. هیچ کس او را به حساب نیاورده بود. اما سلطان از وزیر خواست که فرش پیرزن را هم ببینند. فرش پیرزن را گشوندند. زیبایی فرش و رنگهایی که در آن به کار رفته بود ،همه چشمها را خیره کرد. کسی تا آن روز ، فرشی آنچنان زیبا ندیده بود. سلطان و همه درباریان دچار حیرت شده بودند و ناباورانه فرش را می نگریستند. وزیر که همه نقشه هایش را نقش برآب می دید ، خیلی عصبانی بود و زیرلب به پیرزن بد و بیراه می گفت. بزرگان اعتراض کردند که پسر پیرزنی فقیر نمی تواند داماد سلطان باشد. پس از مشورت قرار شد که دختر سلطان از بین پسر وزیر و پسر پیرزن ، همسر خود را انتخاب کند. به دستور سلطان ، حسن را با احترام به قصر آوردند. در کنار تخت سلطان ، صندلی زیبا قرار داده بودند و دختر سلطان روی آن نشسته بود. چشم حسن که به دختر افتاد ، دید بدون اینکه کسی متوجه شود به او اشاره ای کرد و زیر لب خندید. سلطان از دختر سوال کرد که از بین آن دو نفر ، کدام یک از را به همسری خود انتخاب می کند و دختر در پاسخ گفت : «طبق قرار ، برنده مسابقه همسر آینده من است.» به دستور سلطان ، همه شهر را آذین بستند و دختر را به عقد حسن درآوردند. روز عروسی ، عروس لباس سفید بلندی پوشیده بود که دو بال سفید زیبا داشت. مادر حسن می گفت : «عروس مثل فرشته ها شده!» اما حسن می گفت : «درست مثل کبوتر سفید!» پایان نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 29صفحه 13