مجله نوجوان 32 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 32 صفحه 7

داستان بار نمک زهرا صفایی زاده آفتاب که به نوک شاخه ها می رسد ، پدر گاری چوبی را می بندد به مادیان پیری که گوشه حیاط چرت می زند. با صدای بم مردانه اش هی می کند. مادیان سرش را بیرون می آورد از لای کاه و یونجه ها. دم بلندش را می چرخاند. مگسهای نشسته روی پشتش پرواز می کنند. مادیان جلو می رود. پدر گاری کهنه را می بندد به پشتش. حرکت عضلات گردن و بازوهای پدر ، زیر لباسش معلوم است. انگار ماری روی تنش زیر لباس می خزد. موهای سپید سرش بیشتر شده. گاهی که فکر می کنم کسی نگاهش نمی کند کمرش را می مالد و یا پاهایش را. شبها از درد چیزی که نمی دانم چیست خوابش نمی برد. غلت می زند. پدر ، پهلوان شهر است. از وقتی که چشم باز کردم پهلوان بوده. نمی دانم برای چه روی پیشانی اش روز به روز پرچین تر می شود. لرزش دستهایش را هم دیده ام ، بدون اینکه بخواهم. چند بار اسب را جلو آورده. همه وسایلش را یکی یکی پشت گاری می گذارد. به کاسه مسی کوچک نگاه می کنم. چرخاندش لابه لای جمعیت با من است. پدر زنجیرها را که پاره می کند مردم صلوات می فرستند. من کاسه زرد مسی را دور می چرخانم. صدای برخورد سکه ها توی کاسه را دوست دارم. سوار می شویم. به میدانگاه کوچک که می رسیم ، آفتاب خودش را بالا کشیده ، لم داده روی لبه خشتی دیوارها. پدر گاری را نگاه می دارد تا زنجیر و مجمع بزرگ مسی را پایی بیاورد. من فریاد می کشم : «بشتابید! بشتابید برای تماشای پهلوان!» صدای نازکم می پیچد توی هوا. هرکس می خواد شاهد پاره شدن زنجیر فولاد باشه یا علی ... مردها خودشان را از زیر سایه بان دکانها بیرون می کشند. مشتری های قهوه خانه چایی هایشان را یک نفس فرو می دهند و به طرف میدان می آیند. زنها از لای در نگاه می کنند و بچه ها بازی لی لی را نیمه کاره رها می کنند. با صدای من ، پسر پهلوان همه جمع می شوند. نزدیک پدر می روم. روی دو زانو خم شده. صورتش را پایین گرفته. دانه های درشت عرق از لای چینهای پیشانی اش راه باز کرده اند. چه عمیق نشسته اند این چینها روی صورت. نمی گذارد سوال توی ذهنم از چشمها به زبان برسد. کمر راست می کند که برویم. دست روی شانه ام می گذارد که قرص باش و محکم ... مردم دور میدان نگاه می کنند. پهلوان چند صلوات می طلبد. در میان صدای درودها و سلام ها برای پیامبر، پهلوان زنجیر را دور بازویش می پیچد و من قفل می زنم. پدر بازوها را به حلقه های زنجیر فشار می دهد : اگر خسته جانی بگو یا علی را من می گویم و مردم می گویند : یاعلی پدر فشار می دهد. مارهایش روی تنش انگار که برمی خیزند. متورم می شوند. فشار می آورد گوشت و پوست به آهن سیاه سرد. دوباره فشار می دهد. لرزش صدای من که می گویم : «اگر ناتوانی بگو یا علی» در میان صدای مردم گم می شود. دوباره سه باره فشار می دهد. زانوهایش می لرزند. به زمین می رسند. روی خاک می نشینند. کاسه مسی را روی زمین می اندازم. نشد که بگویم «جوانمردی چراغ اول را روشن کند». مردم دور می شوند. می روند توی خانه ها ، دکانها ، هیچ کس پشت سرش را نگاه نمی کند. تن خسته پهلوان روی گاری افتاده است که اسب را هی می زنم. به صدای نازک من دیرتر می جنبد. ساکت است پدر ، می پرسم : از فردا چه می کنیم پدر؟ ... تنش را تکیه داده به زنجیرها ، می گوید : «تا تو پهلوان شوی ، بار نمک می فروشیم.» نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 32صفحه 7