مجله نوجوان 32 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 32 صفحه 13

از آن مراقبت کن. در این بازوبند ، رازی است که به سرنوشت تو و خواهرت بستگی دارد. فراموش نکن در هیچ شرایطی به فکر فروختن بازوبند نباشی و از آن با کسی سخن نگویی!" مینوش صورت پدر را بوسید و از او خداحافظی کرد. بیرون در ، تندر منتظر بود. مینوش بر اسب نشست و به طرف شهر ماه درخشان ، حرکت کرد. از شهر که خارج شدند ، تندر چون برق حرکت می کرد. آن چنان سریع می تاخت که سه روز راه را در یک روز می رفت. مینوش سه شب و سه روز ، نه خورد و نه خوابید تا صبح روز چهارم به دروازه شهر ماه درخشان رسید. بسم الله گفت و وارد شهر شد. پیش از هرکاری ، کاروانسرایی پیدا کرد و در آن جا اتاقی برای استراحت گرفت. بعد تندر را به کاروانسرادار سپرد و سفارش کرد : "بگو از این اسب ، خوب مراقبت کنند تا من برگردم." تصمیم داشت که در شهر گردش کند. شهر عجیبی بود ، از در و دیوار آن غصه می بارید. همه مردم شهر ، سیاهپوش بودند. از هرکس سوالی می کرد ، جوابی سرد و کوتاه می شنید. همه شهر را گشته بود؛ اما کسی را نیافته بود که با او صحبت کند. هوا داشت رو به تاریکی می رفت؛ غذایی خورد و خسته و درمانده به کاروانسرا برگشت. از شدت درماندگی ، می خواست به اتاق برود و در را به روی خود ببندد که کاروانسرادار او را صدا کرد : "جوان به نظر می رسد که خیلی خسته هستی. از چیزی ناراحتی؟ بیا ، بیا بنشین ، تا با هم چایی بنوشیم و گپی بزنیم." مینوش که انتظار چنین برخوردی را نداشت ، با خوشحالی زیاد کنار دست مرد نشست و به او گفت : "عجیب است که شما با من صحبت می کنید." پیرمرد که لبخند بر لب داشت ، گفت : "آخر من هم مثل تو در این شهر غریبم! درست است که سالهای زیادی است در اینجا زندگی می کنم ، ولی درواقع این جا بیگانه هستم." مینوش که از پیدا کردن هم صحبت ، بسیار خوشحال شده بود با مرد کاروانسرا گرم صحبت شد. در بین صحبت ، مینوش از مرد کاروانسرا پرسید : "راستی! مردم این شهر چرا این قدر غمگین هستند؟ چرا همه لباس سیاه پوشیده اند؟ اتفاقی برای مردم این شهر افتاده است؟" کاروانسرادار آه بلند کشید و گفت : "ماجرای سیاه پوشیدن مرد شهر ، حکایتی طولانی دارد. اگر حوصله شنیدن آن را داری ، برایت خواهم گفت." مینوش با اشتیاق فراوان گفت : "آماده شنیدن هستم!" مرد کاروانسرادار ، این چنین آغاز سخن کرد : "غم و غصه مردم شهر ماه درخشان ، به خاظر ناپدید شدن فرزندانشان است. سالهای زیادی است که دختران زیبای این شهر ناپدید می شوند و معلوم نیست که چه بلایی سرشان می آید. بیرون از شهر ماه درخشان ، باغ بزرگ است که حصار بلندی به دور آن کشیده شده است. این دیوار ، آن قدر بلند است که هیچکس تا به حال ، داخل باغ را ندیده است. اسم این باغ ، باغ آرزوهاست.! از زمانهای قدیم ، بین مردم معروف شده است که اگر کسی آرزوی بزرگی داشته باشد و وارد این باغ بشود و سالم از آنجا برگردد ، تمام آرزوهایش برآورده می شود. اسرارآمیز بودن این باغ و آرزوهای فراوان جوانان ، باعث شده که هرسال عده زیادی از جوانان این شهر و شهرهای دیگر ، وارد باغ شوند؛ ولی تا به حال هیچکس از آنجا برنگشته است و کسی از سرنوشت آنها اطلاعی ندارد. تنها چیزی که می توان گفت ، این است که بین ناپدید شدن دختران زیبا و گم شدن پسران جوان و باغ اسرارآمیز ، رابطه ای وجود دارد. مردم می گویند ، این باغ طلسم شده است و ممکن نیست کسی از آنجا ، سالم برگردد؛ ولی باز هر سال عده ای از جوانان برای رسیدن به آرزوهایشان ، وارد باغ می شوند و دیگر بر نمی گردند. بله دوست جوان من ، مردم این شهر عزادار جوانانشان هستند." صحبت کاروانسرا به پایان رسید. شب به نیمه رسیده بود. اهالی کاروانسرا به خواب رفته بودند؛ اما مینوش در فکر باغ آرزوها بود. نفهمید که چه وقت خوابش برد. صبح زود با کاروانسرادار خداحافظی کرد و سوار اسبش شد و رو به خورشید حرکت کرد. خورشید بالا آمده بود که به نزدیک باغ رسید. باغی دید ، اسرارآمیزتر از آنچه شنیده بود. دیوار آن باغ آنچنان بلند بود که گویی ، سر در دل آسمان فروبرده است. دور باغ چرخی زد. صدای چهچه بلبلان باغ به گوش می رسید و عطر گل یاس ، روح را تازه می کرد. در باغ را پیدا کرد. یک در چوبی بزرگ که کوبه ای از آن آویخته بود. اول خواست وارد باغ بشود. بعد فکری کرد و با خود گفت : "بهتر است کمی در این حوالی بچرخم تا شاید ، خبرهای بیشتری در مورد این باغ پیدا کنم." اطراف باغ را نگاه کرد ، در فاصله نه چندان دور ، کلبه ای کوچک ، نظرش را به خود جلب کرد. ادامه دارد ...

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 32صفحه 13