مجله نوجوان 75 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 75 صفحه 4

شغل اسرار آمیز نویسنده : مارک تواین مترجم : دلارام کارخیران اولین نکته ای که بعد از سر و سامان گرفتن ، توجه من را به خود جلب کرد ، مردی بود که خود را ارزیاب می نامید . واژه ای که به خوبی درک نمی کردم . من به او گفتم که هرگز با چنین شغلی مواجه نشده ام ولی خیلی خوشحالم که او را دیده ام و از او خواسته ام که بنشیند . او نشست . من حرف بخصوصی برای گفتن نداشتم ولی پیش خودم فکر کردم با صاحب مغازه ای بزرگ مواجهم که بعد از ارزیابی من ، مکان مناسبی برای گسترش کارم در اختیارم بگذارد بنابر این فوراً از او پرسیدم : - آیا می خواهی مغازه ات را در حوالی ما به راه بیندازی ؟ و او خیلی مختصر پاسخ داد : - شاید ! و من بلافاصله جواب دادم که ما از مغازة او بازدید خواهیم کرد و اگر آنجا را بپسندیم ، کارمان را به آنجا منتقل خواهیم کرد . او گفت که از نتیجة دیدار ما از مغازه اش مطمئن است و تا به حال پیش نیامده که کسی ، بعد از دیدن مغازة او بتواند با کس دیگری کار کند . او بیش از حد مطمئن به نظر می رسید و از نظر حس شرور من که در همة ما وجود دارد و آدم ها را به سرعت و دقت وارسی می کند ، او آدم درستکار و قابل اعتمادی بود ! من هنوز نفهمیدم که چه اتفاقی افتاد ولی ما ، خیلی زود به مکالمه ای صمیمی و بسیار دوستانه رسیدیم و به جای حرف های رسمی به حرف های دوستانه در محیطی بسیار راحت پرداختیم . ما حرف زدیم و حرف زدیم ، در واقع من حرف زدم و حرف زدم ! و خندیدیم و خندیدیم و خندیدیم ، در واقع او خندید و خندید ! اما در تمام مدت مخ من مثل تراکتور کار می کرد . من از هوشی محلی برخوردار بودم که از نظر خودم سرشار بود ! من تمام مدت سعی می کردم که به شغل مرد عجیب پی ببرم و از بین حرف های دو پهلوی او به نتیجه ای برسم ، من آنقدر از هوش کذایی ام مطمئن بودم که فکر می کردم ، می توانم بدون اینکه او را به شک بیندازم ، شغلش را حدس بزنم و این کار برایم ، شبیه بازیای کودکانه و جذاب بود . . . . بنابراین تصمیم گرفتم حقه ای سوار کنم ، من همه چیز در مورد شغلم را برای او توضیح خواهم داد و او طی یک واکنش دوستانه ، شروع به دفاع کردن از شغلش می کند و چون نمی خواهد « کم بیاورد ! » ، احتیاطش را از دست می دهد و همه چیز را اعتراف می کند . آنقدر از خودم خوشم آمده بود که نزدیک بود بگویم : - هی یارو ، کاش می دانستی با چه آدم باهوشی طرفی ! اما گفتم ، مطمئنم که نمی توانی درآمد واقعی من را حدس بزنی ، درآمدی که فقط و فقط از حرف زدن با آدم ها و در طول زمستان و بهار گذشته به دست آمده است ! - البته که نه ، گمان نکنم ولی بگذار حدس بزنم ، حدود دو هزار دولار ، ها ؟ اما نه ، فکر نمی کنم توانسته باشی اینهمه پول در بیاوری ! اوم ! حدود هفتصد دلار ها ؟ درست است ؟ - قاه قاه ! می دانستم که نمی توانی حدس بزنی . من فقط و فقط از راه حرف زدن ، در زمستان و بهار گذشته چهارده هزار و هفتصد و پنجاه دلار پول به دست آوردم ، حالا چی فکر می کنی ؟ چه عجیب ، اجازه بده یادداشت کنم ، گفتی که این همة درآمدت نبوده ، مگر نه ؟ - البته ، این فقط درآمد من از روزنامه ها بود ، یکجور پذیرش آگهی برای 4 ماه ، حدوداً ، حدوداً خب دربارة کل پول ، نظرت دربارة مثلاً هشتصد هزار دلار چیست ؟ - خدای من ، درست مثل یک اقیانوس پول است . هشتصد هزار ! اجازه بدهید یادداشت کنم . هنوز حدوداً ، یعنی تو بیش از این مقدار درآمد داشته ای ؟ - قاه قاه قاه ! البته ، اینها که چیزی نیستند ! من کتابی به نام بیگناهان خارجی نوشتم . قیمت این کتاب بین 5/3 تا 5 دلار بود . حالا خوب گوش کن . ما در مدت چهار و نیم ماه ، به راحتی نود و پنج هزار نسخه از آن را فروختیم . نود و پنج هزار نسخه ، فکرش را بکن ، اگر برای هر نسخه 4 دلار در نظر بگیریم حدود چهارصد هزار دلار درآمد داشت که نصف این پول به من می رسید . - واقعاً چنین چیزی ممکن است ؟ - ممکن ! اگر کار را واگذار نکرده بودم کل پول به من می رسید ! بعد از این حرف ها ، ملاقات کنندة محترم من برای رفتن آماده شد . من احساس راحتی می کردم و پیش خودم فکر می کردم که تمام اسرارم را بدون هیچ دلیلی فاش کرده ام . بخصوص که من برای مجاب کردن من ، بیش از حد اغراق کرده بودم . موقع خداحافظی ، مرد پاکت بزرگی به دستم داد و گفت که محتویات آن بر اساس مشاهداتش است . بعلاوه من هر چه که لازم باشد دربارة کار او بدانم را در آن

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 75صفحه 4