مجله نوجوان 75 صفحه 28
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 75 صفحه 28

محمدرضا زائری روایتی آزاد از حدیث کساء تن پوش در خانه تنها بودم . من بودم و فرشتگان . چشم من بود و افق بی انتهای آسمان گوش من بود و نغمة بی پایان ملکوت دل در عرش خداوند داشتم که صدای دربرخاست در باز شد و آسمان به خانه ام قدم گذاشت پدرم رسول خدا بود که چهره اش چون خورشید می درخشید و قامت استوارش بوی بهشت می داد پیش آمد و خندید ، چنان که آرامش لاهوت را در نگاه من ریخت گفت : سلام فاطمه و چنان نگاهم کرد که گویی خستگی و تنهایی اش را در چشمان مادرم خدیجه می ریزد دستان خویش را گشود که اندکی می لرزید آهسته قدم بر می داشت . انگار که تاب و توانی چندان ندارد گفت : فاطمه ، احساس ضعف می کنم دلم مادرانه گرفت و دخترانه بی تاب شد گفتم : خدا نکند ، فاطمه نبیند آن روز را که تن عرشی تان ناتوان باشد فاطمه نباشد آن وقت که جسم پاکتان خستگی ببیند گفت : « فاطمه ، آن تن پوش یمنی را بیاور و بر من بیانداز » دویدم و تن پوش پدرم را آوردم و بر او افکندم بر تن شریفش ، پارچه ای بود ولی مگر خورشید را می توان به پرده ای پوشید ایستادم به نگاه کردن چنان که عاشقی شیدا و شیفته به تماشای معشوق حیران شود به تماشایش خیره بودم که انگار ماه بود و در شب چهاردهم می درخشید انگار خورشید بود که در میانة روز می تابید خیرة تماشایش بودم و نمی دانم چقدر گذشت حیران و سرگشتة جمالش بودم و نفهمیدم چگونه گذشت ناگهان فرزندم حسن از راه رسید پاره تنم پیش آمد مرا دید و کودکانه لبخند زد . چهره اش به سلام گشوده شد و به آغوشم پناه آورد گفت : سلام مادر جان . گفتم : سلام ای عزیز دل ، سلام ای نور دیده حسن بوی بهشت را در کلبة خاکی مان می شنید و بی تاب شده بود کنجکاوانه پرسید : مادر بوی خوشی می شنوم ، باید بوی پدر بزرگم باشد راستی او اینجاست ؟ گفتم : آری پدربزرگت در زیر تن پوش نشسته است . حسن به سوی تن پوش پیامبر دوید و گفت : سلام پدر بزرگ . ای پیامبر خدا آیا اجازه می دهید من هم زیر عبایتان بنیشینم ! پیامبر پاسخ داد : سلام پسرم ، سلام ای صاحب حوض من ، آری ، اجازه می دهم ، بیا حسن که به زیر عبای پیامبر رفت ، من همچنان به نظاره ایستاده بودم که ناگهان صدای پاهایی کوچک مرا به خود آورد حسین آمده بود پیش آمد و کودکانه خندید

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 75صفحه 28