محمدرضا زائری روایتی آزاد از حدیث کساء
تن پوش
در خانه تنها بودم .
من بودم و فرشتگان .
چشم من بود و افق بی انتهای آسمان
گوش من بود و نغمة بی پایان ملکوت
دل در عرش خداوند داشتم که صدای دربرخاست
در باز شد و آسمان به خانه ام قدم گذاشت
پدرم رسول خدا بود که چهره اش چون خورشید می درخشید
و قامت استوارش بوی بهشت می داد
پیش آمد و خندید ، چنان که آرامش لاهوت را در نگاه من ریخت
گفت : سلام فاطمه
و چنان نگاهم کرد که گویی خستگی و تنهایی اش را در
چشمان مادرم خدیجه می ریزد
دستان خویش را گشود که اندکی می لرزید
آهسته قدم بر می داشت .
انگار که تاب و توانی چندان ندارد
گفت : فاطمه ، احساس ضعف می کنم
دلم مادرانه گرفت
و دخترانه بی تاب شد
گفتم : خدا نکند ،
فاطمه نبیند آن روز را که تن عرشی تان ناتوان باشد
فاطمه نباشد آن وقت که جسم پاکتان خستگی ببیند
گفت : « فاطمه ، آن تن پوش یمنی را بیاور و بر من بیانداز »
دویدم و تن پوش پدرم را آوردم و بر او افکندم
بر تن شریفش ، پارچه ای بود
ولی مگر خورشید را می توان به پرده ای پوشید
ایستادم به نگاه کردن
چنان که عاشقی شیدا و شیفته به تماشای معشوق حیران شود
به تماشایش خیره بودم
که انگار ماه بود و در شب چهاردهم می درخشید
انگار خورشید بود که در میانة روز می تابید
خیرة تماشایش بودم و نمی دانم چقدر گذشت
حیران و سرگشتة جمالش بودم و نفهمیدم چگونه گذشت
ناگهان فرزندم حسن از راه رسید
پاره تنم پیش آمد
مرا دید و کودکانه لبخند زد .
چهره اش به سلام گشوده شد و به آغوشم پناه آورد
گفت : سلام مادر جان .
گفتم : سلام ای عزیز دل ، سلام ای نور دیده
حسن بوی بهشت را در کلبة خاکی مان می شنید و بی تاب شده بود
کنجکاوانه پرسید : مادر بوی خوشی می شنوم ، باید بوی پدر بزرگم باشد راستی او اینجاست ؟
گفتم : آری پدربزرگت در زیر تن پوش نشسته است .
حسن به سوی تن پوش پیامبر دوید و گفت : سلام پدر بزرگ .
ای پیامبر خدا آیا اجازه می دهید من هم زیر عبایتان بنیشینم !
پیامبر پاسخ داد : سلام پسرم ، سلام ای صاحب حوض من ، آری ، اجازه می دهم ، بیا
حسن که به زیر عبای پیامبر رفت ، من همچنان به نظاره ایستاده بودم که ناگهان صدای پاهایی کوچک مرا به خود آورد
حسین آمده بود
پیش آمد و کودکانه خندید
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 75صفحه 28