مجله نوجوان 75 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 75 صفحه 14

کانتینر حمید قاسم زادگان صبح روز ورودش به منطقه اولین نشانه ای که از سال های قبل می بیند نقش خراش زنجیرهای تانک و برآمدگی های خاکریز بر سینة تب دار خاک است . . . . حالا چند ساعتی از آمدنش گذشته و سنگر مخابرات تحویلش است و او رفته روی سقف آن ایستاده و به راحتی سیاهی جیپی سوخته را در دور دست ها تشخیص می دهد . بچه های گروه تجسس در میان هاله ای از غبار خاک هایی که از دل زمین بیرون می آورند ، دیده می شوند . . . درد کوفتگی پای چپش که هنگام بالا رفتن از سنگر به سراغش آمد ، شروع می شود و مجبورش می کند ، بنشیند . آفتاب بی رمق بعد از ظهر آن حوالی را نوازش می دد . دوباره هیکل غول آسای کانتینر ترکش خورده بد جوری تویی ذوقش می زند ، در دفتر خاطراتش از دلگیر بودن آن چند سطری می نویسد ، یادش می آید در نخستین برخوردش با سربازان دیگر پیشنهاد داده بود با یک بلدوزر کانتینر را بکشند و ببرند یک جای دور . . . ولی متوجه نشد آن ها چرا به همدیگر نگاه معنی داری کردند و به او لبخند زدند . حیف که وظیفه داشت بی سیم را رها نکند و گر نه با یک بیل همراهشان می رفت و آنقدر می پرسید تا بگویند به چه علت این کانتینر برایشان با اهمیت است ؟ یک ساعت قبل که دلش گرفت ، هوس کرد برود بالای آن و جاهای دیگر را که از بالای سنگر نمی شد دید ، تماشا کند . . . وقتی به دیوارة آن آویزان شد ، دستش جایی بند نشد و محکم افتاد روی کلوخ ها و او هم عصبانی شد و با پوتین محکم زد به دیوارهای بی احساسش . دوباره بالای سنگر می رود . جای غبار ساعت قبل بچه ها را می بیند که به دور هم جمع می شوند و لحظه ای بعد پرچم سه رنگ بالا می رود و همگی حرکت می کنند به طرف سنگرهای مقر . قلبش تند تند می زند . . . ناگهان صدای فیش فیش بی سیم مجبورش می کند آرام پایین آمده و برود داخل سنگر . جواب بی سیم را داد و برای مانده یادداشت برداشت . جالب این است که باید روزهای بعد چند روزی را با فرمانده اینجا و آنجا برود ، به خاطر آنکه او دستش را از دست داده و او باید هر جا ارتباط برقرار شد گوشی را کنار گوش او بگذارد . صداهایی شنید ، سریع بیرون آمد . در نگاه اول با دیدن تجمعی که دور کانتینر بود ، دهانش از تعجب باز ماند . درهای کانتینر باز بود و همه صلوات می فرستادند . . . یکی از سربازها با گونه های خیس به سویش آمد و کارت شناسایی فرسوده ای را نشان داد و گفت : - آقا منصور می بینی ؟ اسمش حسین بوده . . . حسین . . . و با اندوه کارت را گرفت و پرسید : - اما چرا می گذارند توی کانتینر ؟ مگه آنجا جای مهمات نیست ؟ درهای باز بسته شد ، بچه ها هنوز صلوات می فرستند . سرباز در حالی که صورتش را زیر آب تانکر می شوید می گوید : - این کانتینر دیگه برای مهمات نیست ، بچه ها اسمش را گذاشتن معراج شهدا . . . چند بار معراج شهدا را زمزمه کرد و به سوی آن رفت . ماه ها گذشته و او یک روز دیگر مانده است تا سربازی اش تمام شود . می گویند دیگر زیر خاک های اطراف مقر آن ها کسی نیست . کانتینر با درهای باز همان جا قرار دارد . در این چند ماه او مانند فرماندةشان که دستی برای احترام گذاشتن ندارد عادت کرده هر روز صبح وقتی برای وضو میان سپیدی سحر از سنگر بیرون می آید ، زیر لب سلام کند و پوتین هایش را محکم به هم چسباند و سکوت آن منطقة خالی از جنگ را بشکند . حمید قاسم زادگان

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 75صفحه 14