مجله نوجوان 75 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 75 صفحه 29

با دیدنش چهرة من نیز به خنده باز شد گفت : مادر جان سلام گفتم : سلام پسرم ، سلام پارة تنم ، سلام میوة دلم حسین کنجکاوانه بو کشید و به اطراف خود نگاه کرد و همانطور که به عبای پیامبر خیره شده بود پرسید : مادر این بوی خوش ، بوی پدربزرگم نیست ؟ گویی او این جا نشسته است ! گفتم : آری عزیزم این پدربزرگ توست که با برادرت حسن نشسته اند . حسین جلو رفت ، سلام کرد و اجازه خواست . پیامبر با مهربانی پاسخ داد : سلام پسرم ، سلام ای شفاعت کنندة امتم . آری ، اجازه می دهم ، بیا کنار ما بنشین . حسین هم به پدر بزرگ و بردارش پیوست و هر سه ، عبا را در سر کشیدند . پیامبر دو پارة تن خود را بر زانویش نشانده بود و من با شیفتگی و شوق تماشایشان می کردم نگاه می کردم و لذت می بردم نگاه می کردم و با خود می گفتم : جای علی خالی . کاش بود و برادرش رسول خدا را می دید او که شیفته و فریفتة جمال پیامبر است . کاش بود و در کنار من به نظارة وجود آسمانی پسر عمویش می ایستاد و خستگی از جان و دل خود می گرفت . با یاد شیرین و دلنشین علی به تماشای پیامبر مشغول بودم . که ناگهان صدای پای مردانه اش به گوشم خورد برگشتم و قامت استوار شیر خدا را دیدم که به سوی من می آمد صورت آفتاب سوخته اش با دیدن من گشوده شد و گفت : سلام ای دختر پیامبر خندیدم و گفتم : سلام بر تو ای امیر مؤمنان همچنان که دستار از سر بر می گرفت و من به سویش قدم بر می داشتم هوا را بو می کشید و به دور و بر خانه نگاه می کرد علی گفت : فاطمه از جانب تو بویی خوش می آید انگار بوی پیامبر است علی از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید . گویی همة اندوه ها و دردهای پشت این چهار دیوار را فراموش کرده باشد با شادمانی پرسید : فاطمه ، نکند پیامبر اینجاست ؟ لبخند زنان گفتم : آری او با پسرانت هر سه در زیر این تن پوش نشسته اند . علی جلو رفت و گفت : سلام ای پیامبر خدا ، آیا اجازه می دهید من نیز در کنارتان بنشینم ؟ پیامبر پاسخ داد : سلام ای بردار من ، سلام ای وصی من سلام ای جانشین من ، سلام ای صاحب پرچم من معلوم است که اجازه می دهم . بیا علی جان . . . علی که نشست و عبا را بر سر خود کشید دیگر طاقت ایستادن نداشتم انگار پاره ای از این پیکر بودم که جدا مانده باشد انگار قطعه ای از این گوهر بودم که باید به آن می پیوست انگار این عبای یمنی ، انگار این یک تکه پارچه زیر خود را از همه دنیا جدا کرده بود گویی این قطعه خاک پاره ای از بهشت بود در زیر آن عبا پاک ترین مخلوقات خداوند گرد آمده بودند تا اسرار آفرینش را مرور کنند و رازهای نهفتة خلقت را باز گویند انگار عرش خداوند بود که به میهمانی این قطعه خاک می آمد دیگر طاقت نداشتم و گویی در زیر آن تن پوش کوچک تنها جای من خالی بود . پیش رفتم و گفتم : پدر جان سلام ای پیامبر خدا آیا به من هم اجازه می دهید که پیش شما بنشینم ؟ پیامبر مهربانانه پاسخم داد : سلام دخترم ، سلام پارة تنم ، آری بیا من هم کنارشان نشستم و عبا را بر سر گرفتم . پیامبر حسن و حسین را به سینه می فشرد و علی در یکسوی او و من در سوی دیگر نشسته بودیم . انگار پیامبر منتظر رسیدن من بود . انگار همه چشم به راه آمدن من بودند . همین که من هم کنار پیامبر نشستم دو طرف پارچه را از دست راست و چپ بالا گرفت و با دست راستش به آسمان اشاره کرد و با خدا سخن گفت : « خدایا اهل بیت من اینها هستند خدایا بستگان و حمایت کنندگان من اینهایند خدایا گوشتشان گوشت من و خونشان خون من است خدایا می دانی که دلم از غم و غصه شان می گیرد می دانی که از اندوه و ناراحتی شان غمگین می شوم می دانی که طاقت افسردگی شان را ندارم می دانی که من دشمن دشمنانشان هستم و دوستانشان را دوست دارم خدایا هر که با آن ها مهربان باشد با او مهربانم و با هر که به پیکارشان برخیزد می جنگم خدایا اینها از من هستند و من از اینهایم خداوندا ! خشنودی و بخشش خود را برایشان و بر من ببار پروردگارا ! گرد و غبار ناپاکی را از دامان وجودشان دور دار و آنان را در چشمة پاکی طهارت خود شستشو ده . . . » انگار سخنان پیامبر اسلام بود که جواب خداوند را می طلبید . انگار مناجات پیامبر دعایی بود که به انتظار اجابت پروردگار روئیده بود تمنای پیامبر نجوا کرد و لطف خداوند بانگ برداشت خواهش پیامبر گویی در عرش ، همهمه افکند اینک خداوند بود که با فرشتگان سخن می گفت : « ای فرشتگان من ، ای ساکنان آسمان های من من هیچ آسمان بلندی را نیفراشته ام

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 75صفحه 29