مجله نوجوان 104 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 104 صفحه 5

من جان روزیتر را می شناختم بنابراین به مستخدمم گفتم که همسرش را به دفتر راهمنایی کند . خانم روزیتر وارد شد و قبل از گفتن کلمه ای ، شروع به گریه کرد . اشک ها به او مجال حرف زدن نمی داد و روی گونههایش سرازیر می شد . او با حرکاتی تند و عصبی آنها را با دستمال جیبی اش پاک می کرد و تمام وقت سعی داشت که بر خودش مسلط شود . من معمولاً از موقعیت غم انگیز فرار می کنم اما گریة این خانم مرا تحت تأثیر قرار داده بود تا جایی که پیش از آنکه دهانش را باز کند ، با او احساس همدردی می کردم . او به من گفت که همسرش سهام ورشکسته ای را خریده . او روز چهارشنبه به فروشگاه من آمده ، یعنی روز قبل و سی هزار دلار ضرر کرده است . من جان روزیتر را از 6 - 5 سال پیش می شناختم . او سالی چند بار به فروشگاه من سر می زد و در انتخاب سهام ، بسیار هوشیار بود ! با اینحال آشنایی من و او در حد یک سلام و احوالپرسی ساده بود . البته من حس خوبی نسبت به جان روزیتر داشت . شاید برای اینکه چک های او هرگز برگشت نخورده بود . او مرد خوش لباسی بود که رفتار مؤدبانه ای داشت . خانم روزیتر برای من توضیح دادئ که عشق همسرش به سهام ناشناخته ، بزرگترین مشکل زندگی مشترک آنهاست . او بارها به التماس از جان خواسته بود که از بازار بورس دست بکشد اما هرگز موفق نشده بود . او هر بار قول داده بود که این کار را تکرار نخواهد کرد و باز به سراغ آن برگشته بود . سی هزار دلاری که او از دست داده بود ، زندگی او و همسرش را به طور کامل مختل کرده بود . او گفت : خانة آنها برای گرفتن وام سی هزار دلاری در گروی بانک است و با از دست دادن این پول ، آنها به همراه دو دختر کوچکشان بی خانمان می شوند و خانم روزیتر ناچار است که از ادامة تحصیل دخترها جلوگیری کند و خودش هم سر کار برود . قصة تلخ او بسیار طولانی بود و من جزئیات آن را به خاطر نمی آورم . به نظرم ترک تحصیل دو دختر کوچک ، حسابی من را تحت تأثیر قرار داده بود . نمی دانم چرا ولی به هر حال به او گفتم که از ورشکست شدن آدم ها در فروشگاهم بیزارم . به همین خاطر کل پول را به او برمیگردانم اما به این شرط که شوهرش هرگز به فروشگاه من نیاید و سهام نخرد . او از جانب همسرش به من قول داد و من کل پول را از داخل همین گاو صندوقی که پشت سرم میبینی به او پرداخت کردم . او برای من دعای خیر کرد و سعی کرد به پایم بیفتد . حس خیلی خوبی داشتم ! حسی که تا به حال تجربه اش نکرده بودم . یک جور احساس سبکی و رضایت خاطر . تا بعد از ظهر روز بعد به زن جان روزیتر و مسائلش فکر نکردم تا اینکه مستخدمم هراسان به دفترم آمد و گفت که جان روزیتر وارد فروشگاه شده و مستقیماً به سالن عرضة سهام رفته است . من معمولاً شخصاً به فروشگاه نمی روم ولی این بار ، آنقدر عصبانی شده بودم که به سرعت به سالن رفتم . من صاف به سراغ جان رفتم و گفتم : ممکن است یک دقیقه با شما صحبت کنم ؟ همسر شما دیروز صبح به دفتر من آمد و دربارة مشکلات شما توضیح داد . او گفت که ورشکستگی سی هزار دلاری ، چه ضربه ای به شما و دخترانتان زده است . من تمام پول را به او برگرداندم تا شما نجات پیدا کنید ولی حتماً شرط من را به خاطر دارید ؟ شما نباید به اینجا می آمدید و حالا می خواهم بدانم برای چه یک روز بعد از پس گرفتن پولتان ، دوباره به فروشگاه من آمده اید ؟ روزیتر چند ثانیه به من خیره شد و بالاخره گفت : آقای ویدنی ، چقدر دوست داشتم شما را از نزدیک ببینم اما در مورد صحبتهایتان فکر می کنم اشتباهی رخ داده است چون من هرگز ازدواج نکرده ام !

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 104صفحه 5