مجله نوجوان 104 صفحه 26
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 104 صفحه 26

از آن طرف نامادری بدجنس ، با نیات پلیدش تصور می کرد که بچه ها سر به کوه و بیابان گذاشته و رفته اند و خیال می کرد حیوانات وحشی خواهر را خورده اند و شکارچیان هم ، برادر او را به عنوان یک آهو شکار کرده و کشته اند و تصور دیگری راجع به آنها نداشت . موقعی که شنید آنها اینقدر خوشبخت شده اند و ستاره اقبالشان اینقدر بلند است حسادت و تنگ نظری وجودش را گرفت و آرامش خود را از دست داد ، به طوری که تصمیم گرفت دوباره آنها را به بدبختی بیندازد . او دختر حقیقی اش را که مانند شب تاریک وحشتناک بود و فقط یک چشم داشت سرزنشها کرد و گفت : «بیا و ملکه شو؛ من شایستگی این خوشبختی را دارم . » زن جادوگر در حالی که چهره اش راضی به نظر می رسید گفت : «خب ، حالا خونسردی ات را حفظ کن تا به موقع دست به کار شویم . » با گذشت زمان ، یکی از روزها ملکه یک نوزاد پسر به دنیا آورد . همین که پادشاه مشغول شکار بود جادوگر پیر به شکل یک پیشخدمت درآمد ، وارد اتاق ملکه شد و به مریض گفت : «بفرمایید ، حمام آماده است ، حالتان بهتر می شود و تون گذشته تان را باز مییابید . عجب ، آب به سرعت سرد می شود . » دخترش نیز آنجا بود ، آنها ملکه ضعیف را به حمام بردند و در وان خواباندند ، بعد در را بستند و از آن جا دور شدند . آنها آتش حمام را آنقدر زیاد کرده بودند که ملکه را وحشت بردارد . وقتی کارها انجام شد ، جادوگر پیر دخترش را آورد ، چارقدی سر او کرد و او را در جای ملکه خواباند و وضع ظاهری او را مانند ملکه آراست . فقط چشم کورش را نتوانست به او بازگرداند ولی برای این که پادشاه دقت نکند می بایست او را به سمتی بخواباند که چشمانش مشخص نباشد . شب ، موقعی که او به خانه آمد و شنید که او یک نوزاد پسر به دنیا آورده است ، خیلی خوشحال شد و خواست کنار تخت همسر عزیزش برود . آن وقت فوری جادوگر پیر فریاد زد : «همان جا بمان ، پرده ها را بکشید ، ملکه نباید در نور دیده شود ، او باید آرامش داشته باشد . » پادشاه برگشت و نمی دانست که ملکه قلابی در رختخواب خوابیده است . نیمه های شب که همه خواب بودند ، دایه بیدار در اتاق بچه کنار گهواره نشسته بود ، او دید که در باز شد ، ملکه حقیقی وارد شد . بچه را از گهواره برداشت . روی دست گرفت و شیر داد . بعد متکای کوچکش را تکان داد و دوباره او را خواباند . او آهوی کوچک را نیز فراموش نکرد . گوشه ای رفت که او خوابیده بود ، دستی به سر و گوشش کشید و او را نوازش کرد . بعد از در خارج شد . صبح روز بعد ، دایه از نگهبان پرسید که آیا کسی در طول شب وارد قصر شده است یا نه ؟ آنها در جواب گفتند : «نه ، ما کسی را ندیدیم . » به همین ترتیب او شب های زیادی می آمد ولی هیچ گاه راجع به او کلمه ای صحبت نمی شد . دایه همیشه او را می دید اما جرأت نمی کرد راجع به آن چیزی بگوید . اکنون که مدتی از این جریان گذشته است ، موقع شب ملکه خود سر صحبت را باز کرد و گفت : «بچه من چه می کنه ؟ آهوی من چه می کنه ؟ من دوبار دیگر می آیم بعد از آن دیگر مرا نمی بینی . » دایه به او جوابی نداد اما زمانی که ناپدید شد ، پیش پادشاه رفت و همه چیز را برای او تعریف کرد . پادشاه گفت : «ای خدای بزرگ ، چه شده است ؟ من می خواهم شب را در کنار کودک بیدار بمانم . » شب که شد ، او به اتاق بچه رفت اما نیمه های شب ملکه ظاهر شد و گفت : «بچه من چه می کنه ؟ آهوی من چه می کنه ؟ من یکبار دیگر بیشتر نمی آیم و دیگر مرا نخواهی دید . » بعد مثل همیشه قبل از این که ناپدید شود به وضعیت بچه رسیدگی کرد . پادشاه جرئت نکرد با او صحبت کند اما شب بعد نیز بیدار ماند؛ او بار دیگر گفت : «بچه من چه می کنه ؟ آهوی من چه می کنه ؟ من همین امشب آمده ام و دیگر نمی آیم . » این جا دیگر پادشاه نتوانست جلوی خودش را بگیرد؛ به سرعت جلو آمد و گفت : «تو حتماً همسر عزیز من هستی . » آن وقت او در جواب گفت : «بله من همسر تو هستم و اکنون با لطف خداوند زندگی دوباره خود را که با تازگی ، شادابی و سلامت شروع شده بود ، یافتم . » بعد به پادشاه راجع به خیانتی که جادوگر بدجنس و دخترش در مورد او به کار بسته بودند ، توضیح داد . پادشاه دستور داد آن دو را محاکمه کنند و نتیجه دادگاه به آنها ابلاغ شد . دختر به جنگل برده شد تا حیوانات وحشی او را بخورند و جادوگر به آتش انداخته شد تا به شکل فجیعی بسوزد . وقتی به خاکستر تبدیل شد ، آهو دوباره شکل انسانی خود را پیدا کرد و خواهر و برادر کوچک تا پایان عمر با هم در کمال خوشبختی زندگی کردند .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 104صفحه 26