مجله نوجوان 104 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 104 صفحه 25

مدتی آنها تنهای تنها در جنگل زندگی می کردند . تا این که خبر رسید پادشاه آن سرزمین جنگل را قُرق کرده است . بنابراین دویدن آهوها و صدای سگ ها و سر و صدای متنوع شکارچیان در بین درختان قطع شد . آهو کوچولو این خبر را شنید و خیلی دوست داشت ، برای رفع مشکلش فکری بکند . او به خواهرش گفت : «ای داد و بی داد ! بگذار من از قُرق خارج شوم ، چون بیش از این دیگر نمی توانم تحمل کنم . » و آنقدر خواهش کرد تا موافقت او را جلب کرد ولی خواهر به او گفت : «شب ها پیش من بیا ، من در خانه ام را به روی شکارچیان وحشی می بندم . وقتی آمدی ، در بزن و بگو : خواهر کوچکم ، بگذار بیایم تو . من تو را می شناسم و اگر این کلمات را نگویی در را باز نمی کنم . » آهوی کوچولو از قُرق خارج شد ، حالش خوب بود ، از هوای آزاد اظهار رضایت کرد . شاه و شکارچیانش این حیوان زیبا را دیدند و در کمین او نشستند ولی نتوانستند او را بگیرند . همین که آنها مطمئن شدند که دیگر نمی توانند او را بگیرند ، با سرعت از بیشه زار گذشتند و ناپدید شدند . وقتی که هوا تاریک شد ، به سوی خانه دوید ، در زد و گفت : «خواهر کوچکم ، بگذار بیایم تو» دریچه ای برای او باز شد ، پرید تو و تمام شب را در طویله گرم و نرمش استراحت کرد . صبح روز بعد ، شکار آغاز شد . موقعی که آهوی کوچک دوباره صدای شیپور و هوهوی شکارچیان را شنید ، مضطرب شد و گفت : «خواهر کوچولو در را برای من باز کن . من باید بروم . » خواهر کوچک در را برای او باز کرد و گفت : «شب باید دوباره برگردی و حرف رمز را بگویی . » موقعی که پادشاه و شکارچیانش آهوی کوچک را با گردن بند طلایی دیدند ، کمین کردند اما او خیلی چابک تر و فرزتر از آنها بود . تمام روز وضعیت به همین شکل ادامه داشت . وقتی هوا تاریک شد ، شکارچیان دور تا دور او را گرفتند . بالاخره یکی از آنها پایش را کمی زخمی کرد ولی او در حالی که می لنگید توانست بگریزد . یکی از شکارچیان دزدکی او را تا خانه تعقیب کرد و حرف رمز را که می گفت : «خواهر کوچکم ، بگذار بیام تو . » شنید و دید که در برایش باز شد و دوباره بسته شد . شکارچی پیش پادشاه رفت و آن چه دیده بود را برایش تعریف کرد . پادشاه گفت : «فردا یک بار دیگر هم دام می گذاریم . » خواهر کوچولو وقتی دید آهو زخمی شده است ، خیلی ترسید . خون ها را شست ، ضماد روی آن گذاشت و گفت : «آهوی عزیزم به طویله ات برو تا خوب شوی . » ولی زخم طوری نبود که آثاری از آن باقی بماند . شکارچی دوباره از بیرون شنید که او می گوید : «دیگر این وضعیت را نمی توانم تحمل کنم؛ باید فکری برایش بکنم . » و خواهر کوچولو گریه کنان گفت : «می خواهی تو را بکشند و من در جنگل تنها بمانم و از همه دنیا ببرم ؟ من نمی گذارم بروی . » آهو جواب داد : «سعی می کنم برایت مشکلی نتراشم ، موقعی که صدای شیپور را شنیدم ، فکر می کنم باید از جلوی پای شکارچی ها فرار کنم . » خواهر کوچولو وقتی دید که کار دیگری از دستش بر نمی آید ، با نارضایتی در را باز کرد و آهو سالم و شاداب به سوی جنگل دوید . موقعی که پادشاه این حالت را دید رو به شکارچیانش گفت : «تا نیمه شب هم که شده او را شکار می کنید . هیچ کس برای او دل سوزی نکند . » وقتی خورشید غروب کرد ، پادشاه به شکارچی گفت : «بیا و خانه جنگلی را به من نشان بده . » بعد جلوی در ایستاد ، در زد و گفت : «خواهر کوچک عزیزم ، بگذار بیایم تو . » در باز شد و پادشاه وارد شد و دختر بچه ای را در مقابل خود دید که تاکنون از نظر زیبایی مثل او را ندیده بود . وقتی دختر بچه دید که مردی وارد خانه شده است که تاج طلایی روی سر دارد جا خورد اما پادشاه از روی مهربانی به او نگاهی کرد و دست او را گرفت و گفت : «می خواهی با من به قصر بیایی و بانوی عزیز من بشوی ؟ » دختر بچه در جواب گفت : «چرا که نه ، ولی آهوی کوچولو نیز باید با من بیاید؛ او مرا ترک نمی کند . » پادشاه گفت : «تا زمانی که زنده ای باید در کنارت بماند و از این به بعد هیچ کس آزاری به او نمی رساند . » در این میان آهو پرید تو ، خواهرش دوباره طناب حصیری را به گردن او بست ، آن را در دست گرفت و همراه او از خانة جنگلی خارج شد . پادشاه دختر زیبا را روی اسبش نشاند و به سمت قصر برد ، جایی که مراسم با شکوه عروشی در آن بر پا می شد . حالا دیگر او همسر پادشاه است و آنها سال های سال در کنار هم خوشحال خواهند بود . آهو هم که نیازهایش تأمین شده بود ، در باغ قصر میخرامید .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 104صفحه 25