داستان نوشته ی برادران گریم
ترجمه ی سید احمد موسوی محسنی
یورینده و یورینگل
یکی بود ، یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . وسط یک جنگل بزرگ قصری قدیمی بود که در آن پیرزنی جادوگر به تنهایی زندگی می کرد . روزها او به یه گربه یا جغد تبدیل می شد و شبها بدون استثناء به شکل انسان در می آمد .
او حیوانات وحشی و پرندگان را دور خود جمع می کرد . از آن ها می کشت ، می پخت و می خورد .
اگر کسی تا صد قدمی قصر جلو می آمد ، می بایست ساکت بایستد؛ از جایش تکان نخورد و لال شود . اگر یک زن جوان در این محدوده می آمد ، به یک پرنده ی تبدیل می شد و در یک قفس زندانی می شد . او هفت هزار تا از این قفس ها را با پرندگان نایاب در قصر داشت .
یورینده یکی از زیباترین دختران جوان بود . او با جوان زیبای دیگری به نام یورینگل قرار ازدواج گذاشته بود . آنها در آستانه عروسی بودند و این روزهای شاداب را یکی پس از دیگری سپری می کردند .
در یکی از روزها که آنها می توانستند با هم صمیمانه صحبت کنند ، گردش کنان به جنگل رفتند .
یورینگل گفت : «مواظب باش ، زیاد به قصر نزدیک نشوی .»
غروب زیبایی بود ، نور خورشید از میان تنه درختان به جنگل سبز نیمه تاریک می تابید و آواز آهنگین کبوتر بر روی درخت شنیده می شد .
یورینده گاهی اشک می ریخت و وقتی زیر تابش نور خورشید قرار می گرفت ، از بد روزگار شکایت می کرد . یورینگل هم شاکی بود . آنها آنقدر ترسیده بودند که چیزی نمانده بود قالب تهی کنند . به اطراف خود نگاه کردند ، دیدند گم شده اند و نمی دانند چگونه باید به خانه برگردند .
نیمی از قرص خورشید از بالای کوه نمایان بود و نیمه ی دیگر پنهان بود . یورینگل نگاهی به شاخه ی درختان کرد . نگاهش به بنای قصر قدیمی افتاد که در نزدیکی او بود .
ترس وجودش را فرا گرفت و به وحشت افتاد . یورینده این جملات را با آواز خواند :
پرنده ی کوچکم که حلقه کوچک قرمزی به گردن دارد ،
آهنگ درد و تأثر و تأسف سر می دهد .
آواز مرگ برای کبورتر کوچک به گوش می رسد .
آواز درد و تأثر و تأسف : «هوهو ، هوهو ، هوهو»
یورینگل نگاهی به یورینده کرد ، یورینده به یک بلبل تبدیل شده بود ، که آوازش را چنین سر داد :
«هوهو ، هی هو ، هی هو .»
یک جغد با چشمانی درخشان سه بار دور او گشت و گفت : «شوهو ، هو ، هو .»
یورینگل مانند یک مجسمه ی سنگی ایستاد؛ نه می توانست گریه کند و حرف بزند و نه می توانست دست و پایش را تکان دهد .
خورشید کامل پشت کوه رفت . جغد روی یک بوته پرواز کرد و یک خانم پیر قد خمیده ی رنگ پرده و لاغری که چشمان درشت و سرخی داشت و نوک بینی خمیده اش به چانه اش می رسید ، در کنار بوته قرار گرفت و شروع کرد به غرّ و غر کردن به بلبل و او را روی دست گرفت و از آن محل دور شد . یورینگل نتوانست به آن محل برود .
بالاخره آن زن دوباره آمد و با صدای گرفته گفت : «سلام ، زاخیل ! اگر ماه در قفس درخشید و ارزشهای خود را نشان داد او را رها کن ، زاخیل ، تا زمان مناسب؛ دیگر با او کار نداشته باش .»
بعد یورینگل از آن وضعیت نجات یافت . او در مقابل زن تا زانو خم شد و از او خواست یورینده اش را دوباره به او باز گرداند ، اما او گفت که یورینده دیگر نمی تواند مال او باشد و دور شد . او ناله و زاری کرد و کلی اشک ریخت و اظهار عجز کرد ولی همه ی آن ها بی نتیجه بود .«ای وای ، چه بلایی می خواهد به سر من بیاید ؟»
یورینگل دور شد و آمد به یک روستای ناشناس و مدتی طولانی به چوپانی پرداخت . بیشتر اوقات هم دور و بر قصر می گشت .
یک شب خواب دید گل سرخی پیدا کرده است که وسط آن یک مروارید بزرگ و زیباست . گل را چید و با آن به سمت قصر رفت . همه ی چیزهایی که به وسیله جادوگر افسون شده بودند و او آن ها را با گل لمس کرده بود ، آزاد شدند . او یک بار
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 106صفحه 26