مجله نوجوان 106 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 106 صفحه 29

وسایل آنجا ساخت کشورهای دیگر بود . بازدیدمان با اینکه فقط داخل دو کاخ رفتیم دو سه ساعتی طول کشید . ساعت دو ، دو و نیم بعد از ظهر بود که از سعد آباد بیرون آمدیم گرما و نخوردن به موقع ناهار دست به دست هم داده بودند و حسابی انرژی گروه را تخلیه کرده بودند . نمی دانم چطور شد که یک دفعه به ذهنم آمد حالا که خانه ( ؟ !) شاه را دیدیم به جماران هم برویم . از طرفی راه هم نزدیک بود . به نظرم مقایسه این دو جا ناگفته خیلی چیزها را روشن می کرد ، مخصوصاً برای الدیسا ، به قول قدیمی ها : «شنیدن کی بُوَد مانند دیدن ؟» در یکی از خیابانهای اطراف جماران از ماشین پیاده شدیم . بقیه ی مسیر را باید خودمان می رفتیم . بعد از طی چند کوچه به کوچه ی شیب دار و باریک حسینیه جماران رسیدیم . کوچه ، سقف مانندی داشت و زمینش آب پاشی شده بود . خنکی مطبوعی به صورتهای گر گرفته ی مان زد . الان که فکر می کنم می بینم هر بار که به این کوچه آمدم همین آرامش را احساس کردم . در حسینیه جماران باز بود . نه دربانی حضور داشت و نه کسی که مثل سعدآباد از او بلیط بازدید بخریم . حتی کسی برای راهنمایی و توضیح هم نبود . کفشها را در آوردیم و وارد شدیم . به الدیسا تراس نشستن امام را نشان دادیم ، صندلی شان را . حسینیه ساده بود . مثل همان عکسهایی که همه دیده ایم و لبریز از سکوت . سکوتی پر از حرفهای شنیدنی و خاطره های خواندنی . نمی دانم شاید من خیلی خیالبافم اما احساس می کردم انگار در و دیوار جماران با ما حرف می زنند . می شود گوشم را نزدیک ببرم و بشنوم . الدیسا داشت جایی را که احتمالاً فقط در عکس دیده بود ، از نزدیک می دید از دور نگاهش کردم پیش خودم فکر کردم : یک دختر نوجوان آلبانیایی که از وسط اروپا آمده الآن به چه چیز فکر می کند ؟ آیا لازم است که از وسط اروپا آمده الآن به چه چیز فکر می کند ؟ آیا لازم است که بروم جلو و برایش حرف بزنم و نقش راهنما را بازی کنم ؟ از امام و انقلاب و ایران بگویم ؟ از مردم ، از تاریخ این سرزمین یا از فرهنگش ؟ فکر کردم اینطوری که باید اندازه ی یک کتابخانه سخنرانی کنم ؟ ! اما آنجا که جای سخنرانی من نبود ، از خیرش گذشتم . بعد به خانه امام که انتهای کوچه قرار داشت رفتیم . اتاقشان را از پشت پنجره دیدم . اینجا هم انگار توضیح نمی خواست ، فقط نگاه کردن می خواست ، یک نگاه دقیق ! دیدارمان از جماران شاید نیم ساعت هم طول نکشید . از کوچه که خارج شدیم باز آفتاب داغ بعد از ظهر مرداد به استقبالمان آمد . کم کم آثار خستگی در چهره ها آشکارتر می شد . نگاهم به الدیسا افتاد . باز هم مانند وقتی در جماران بودیم در سکوت قدم بر می داشت . با خودم گفتم : کاش می توانستم بفهمم در ذهنش چه می گذرد ؟ دختر خوب آلبانی خسته شده و خجالت می کشد که به ما چیزی بگوید ؟ یا اینکه سؤالی دارد و نمی خواهد بپرسد ؟ اصلاً فهمیده برای چه به اینجا آوردیمش ؟ باز هم نخواستم سکوتش را برهم بزنم . روزهای بعد هم این روند ادامه داشت . الدیسا چیزهای جالب فراوانی را تجربه کرد . از رسم و رسوم ایرانی و غذاهای سنتی گرفته تا بازدید از مکانهای تاریخی و موزه ها و پارکهای کوچک و بزرگ تهران . چند روز اول مدام می گفت هنوز باور نمی کنم که به ایران آمده ام احساس می کنم در یک خواب خوبم ، خیلی خوب ! الدیسا از اصفهان و شیراز و قم و مشهد هم دیدن کرد . به شهر تاریخی همدان هم رفت و از دیدن این شهرها و مردمشان اظهار خوشحالی و شگفتی می کرد . روزهای پایانی سفر الدیسا بود که برای مصاحبه ای از او دعوت کردند . وقتی پای تلویزیون نشسته بودم تا صحبت های او را با لهجه ی شیرین فارسی اش بشنوم ، روزهای اقامتش را در ذهنم مرور کردم . آقای مجری از او پرسید : خانم الدیسا نرگوتی در سفری که به ایران کردید کجا برایتان از بقیه جاها جالب تر بود ؟» فکر کردم چه سؤال سختی ! الدیسا اندکی فکر کرد و گفت : به نظر من بهترین و جالب ترین جا حسینیه جماران امام خمینی بود . . . انگار دوباره خنکی مطبوع جماران به صورتم خورد . . . . دختر آلبانی داشت به خوبی و با آگاهی درباره ی امام و انقلاب ما و اسلام برای دیگران صحبت می کرد . شنیدم الدیسا بیتی از سعدی را خواند که : همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 106صفحه 29