قربان ولیئی
در کوچه باغ حکایت
آوردهاند که عارفی با یارانش در کشتی نشسته بود. درکشتی دیگری که از کنار آنها داشت رد میشد، گروهی از جوانان، شراب میخوردند و میرقصیدند. یاران عارف به
او گفتند: «دعا کن تا همه بمیرند و مردم از دستشان آسوده شوند.» عارف ایستاد و دستهایش را به سوی آسمان گرفت و گفت: «خدایا، چنان که این گروه را در این جهان شادی دادهای، در آن جهان نیز شادشان کن.»
یاران شگفت زده شدند که این چه دعایی است!
وقتی کشتی اهل فساد جلوتر آمد و چشم
آن جوانان به عارف افتاد همه به گریه افتادند
توبه کردند. عارف به یارانش گفت: «شادیِ آن جهان، در گرو توبۀ این جهان است.»
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 120صفحه 12