نویسنده: کوین راک
مترجم: حامد قاموس مقدم
آفتی به نام داماد
اصلاً حال خوبی نداشتم. بعد از آن سفر طولانی، وقتی
به خانه رسیدم هیچ خبری نبود. اصلاً خانه هم نبود.
انگار خاطرات مرا پاککرده بودند. انگار اصلاً هیچوقت کسی چون من وجود نداشته است. خیلی سخت بود.
بیش از همه از امیلی عصبانی بودم. دوست داشتم
پیدایش کنم و فقط دو کلمه از او بپرسم: آخه چرا؟!
آنها خیلی به من خدمت کرده بودند، حتی برایم خانه
هم ساخته بودند. در این دوره و زمانه در هیچ جای دنیا
کسی برای رضای خدا برای دیگریخانه نمیسازد ولی
آنها ساخته بودند. وضعیت من طوری بود که حدود
یک ماه در سال بیشتر آنجا نبودم و مجبور بودم به
کشورهای مختلفی سر بزنم. به هر حال هر کس خلق
و خوی خودش را دارد. آنها هم این مسئله را درک
میکردند و با اینکه از رفتن من دلگیر میشدند ولی
هیچوقت مانع این کار من نشدند. اِمیلی که دیگر معرکه
بود. او حتّی هر شب برای من غذا هم آماده میکرد.
البته دفعۀ آخری که اینجا بودم، امیلی قصد ازدواج
داشت. یک آقای بیقوارهای هر روز با یک ماشین
مسخره که بیشتر شبیه سوسک بود تا ماشین، به طور
مداوم در خانۀ آنها رفت و آمد میکرد.
من به نگاه آدمها خیلی اعتقاد دارم. نگاه آقای بیقواره
اصلاً حسّ خوبی را به من منتقل نمیکرد. هر آن حس
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 120صفحه 4