مجله نوجوان 120 صفحه 26
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 120 صفحه 26

افشین علاء قسمت ششم حکایت قطره و اقیانوس آنجا شبیه تهران نبود یکی از روزهای دل‏انگیز اسفند سال 62 بود. بهار، خیلی زود قدم به خیابانهای تهران گذاشته بود. ما هفت-هشت نفر از بچّه‏های عضو کانون -که در مسابقۀ «نامه‏ای به امام» برنده شده بودیم- با یکی دو نفر از مسئولان کانون، سوار بر مینی‏بوس عازم جماران بودیم. بچّه‏های شمال شهر تهران که الآن خیلی آرام و بی‏تفاوت از خیابان نیاوران، نبش خیابان یاسر عبور می‏کنند، شاید باور نکنندکه آن سالها دروازۀ بهشت آرزوهای مردم از همین نبش، باز می‏شد. ابتدای سربالایی خیابان یاسر -که انتهای آن به محلّۀ جماران می‏رسد- آن سالها دروازۀ ورود به سرزمینی بود که انگار خاک کوچه‏ها و کاهگل دیوارهایش را با عشق تنیده بودند. یادم می‏آید همان سال، به یک اردوی دانش‏آموزی در اردوگاه شهید باهنر رفته بودیم. چون اردوگاه به جماران خیلی نزدیک است، شب اوّل که توی چادر می‏خوابیدیم، من و دوستم تا صبح اشک ریخته بودیم که چرا در فاصله‏ای به این نزدیکی با امام هستیم و نمی‏توانیم او را ببینیم. امّا حالا در راه دیدار با امام بودم و نمی‏توانستم باور کنم که به زودی ایشان را خواهم دید. ابتدای خیابان یاسر که رسیدیم، چند اتوبوس پر از مردم و رزمندگان ایستاده بودند. البته از آنجا تا ورودی جماران، راه نسبتاً درازی بود که بیشتر هم سربالایی بود. ولی زائران ترجیح داده بودند، مقداری از راه را پیاده طی کنند. هرگز فراموش نمی‏کنم چهرۀ پیرمردی را که با قدّ خمیده از اتوبوس پیاده شد و کفشهایش را درآورد. پیرمرد که لباس رزم هم به تن داشت، نیّت کرده بود، با پای برهنه راه را ادامه بدهد. مگر می‏شود فراموش کرد اشکی را که صورتش را پوشانده بود و شتابی را که در پاهای ناتوانش برای پیمودن آن مسیر رو به بالا به ‏وجود آمده بود؟ رزمنده‏ها دسته جمعی سرود می‏خواندند و بعضی از مردها و زنها هم گریه می‏کردند. من مات و مبهوت از پنجرۀ مینی بوس سفید کانون، به این منظره نگاه کردم. با همۀ عشقی که به امام داشتم، به حال تک تک آنها غبطه می‏خوردم. می‏دانستم خیلی از آنها، به عشق دیدار امام، یکی دو روز سنگرشان را ترک کرده‏اند و بعد از این دیدار، دوباره برای بذل جان به جبهه خواهند رفت. می‏دانستم خیلی از آن زنها، جگرگوشه‏هایشان را در جنگ از دست داده‏اند و با داغی که دیده‏اند، عاشق‏تر شده‏اند و به دیدار می‏روند. از درک این همه عظمت ناتوان بودم. حالا دیگر خجالت می‏کشیدم که بخاطر نوشتن یک نامۀ بی‏ارزش، مشمول عنایتی بزرگ شده‏ام. چهرۀ نورانی دوستم «حسین یوسفی» را به خاطر می‏آورم که چند سالی از من بزرگتر بود امّا چون مسئول کتابخانه‏ای بود که برای مطالعه به آنجا می‏رفتم، با من دوست شده بود. او یکی از اولین معلّمهای من در مدرسۀ عشق بود. همیشه با دوچرخه‏اش به سراغم می‏آمد و یک عالم حرفهای شیرین و دغدغه‏های جانگداز را برایم سوغاتی می‏آورد. جنگ که شروع شد، دایم در جبهه بود و گاهی که به شهر باز می‏گشت، آتشی را که می‏رفت در من خاموش شود، دوباره بر می‏افروخت و راهی می‏شد. وقتی که شنیده بود می‏خواهم برای دیدار خصوصی با امام به تهران بروم، برقی در نگاهش درخشیده بود که هرگز شبیه آن را ندیده بودم. ما با هم خداحافظی کرده بودیم، امّا او به جبهه می‏رفت و من به جماران و حالا با تمام وجودم احساس می‏کردم که این دیدار، حقّ او بود نه من.* در مقابل یک دروازۀ بزرگ نرده‏ای، پیاده شدیم. کوچه‏ای که از پشت آن در شروع می‏شد، دیگر

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 120صفحه 26