افشین علاء
قسمت ششم
حکایت قطره و اقیانوس
آنجا شبیه تهران نبود
یکی از روزهای دلانگیز اسفند سال 62 بود. بهار، خیلی زود قدم به خیابانهای تهران گذاشته بود. ما هفت-هشت نفر از بچّههای عضو کانون -که در مسابقۀ «نامهای
به امام» برنده شده بودیم- با یکی دو نفر از مسئولان کانون، سوار بر مینیبوس عازم جماران بودیم. بچّههای شمال شهر تهران که الآن خیلی آرام و بیتفاوت از خیابان نیاوران، نبش خیابان یاسر عبور میکنند، شاید باور نکنندکه آن سالها دروازۀ بهشت آرزوهای مردم
از همین نبش، باز میشد. ابتدای سربالایی خیابان یاسر
-که انتهای آن به محلّۀ جماران میرسد- آن سالها
دروازۀ ورود به سرزمینی بود که انگار خاک کوچهها و کاهگل دیوارهایش را با عشق تنیده بودند. یادم میآید همان سال، به یک اردوی دانشآموزی در اردوگاه شهید باهنر رفته بودیم. چون اردوگاه به جماران خیلی نزدیک است، شب اوّل که توی چادر میخوابیدیم، من و دوستم تا صبح اشک ریخته بودیم که چرا در فاصلهای به این نزدیکی با امام هستیم و نمیتوانیم او را ببینیم. امّا حالا در راه دیدار با امام بودم و نمیتوانستم باور کنم که به زودی ایشان را خواهم دید.
ابتدای خیابان یاسر که رسیدیم، چند اتوبوس پر از
مردم و رزمندگان ایستاده بودند. البته از آنجا تا ورودی جماران، راه نسبتاً درازی بود که بیشتر هم سربالایی
بود. ولی زائران ترجیح داده بودند، مقداری از راه را
پیاده طی کنند. هرگز فراموش نمیکنم چهرۀ پیرمردی
را که با قدّ خمیده از اتوبوس پیاده شد و کفشهایش را درآورد. پیرمرد که لباس رزم هم به تن داشت، نیّت کرده بود، با پای برهنه راه را ادامه بدهد. مگر میشود فراموش کرد اشکی را که صورتش را پوشانده بود و
شتابی را که در پاهای ناتوانش برای پیمودن آن مسیر
رو به بالا به وجود آمده بود؟
رزمندهها دسته جمعی سرود میخواندند و بعضی از مردها و زنها هم گریه میکردند. من مات و مبهوت از پنجرۀ مینی بوس سفید کانون، به این منظره نگاه کردم.
با همۀ عشقی که به امام داشتم، به حال تک تک آنها غبطه میخوردم. میدانستم خیلی از آنها، به عشق دیدار امام، یکی دو روز سنگرشان را ترک کردهاند و بعد از
این دیدار، دوباره برای بذل جان به جبهه خواهند رفت. میدانستم خیلی از آن زنها، جگرگوشههایشان را در جنگ از دست دادهاند و با داغی که دیدهاند، عاشقتر شدهاند و به دیدار میروند. از درک این همه عظمت ناتوان بودم. حالا دیگر خجالت میکشیدم که بخاطر نوشتن یک نامۀ بیارزش، مشمول عنایتی بزرگ
شدهام. چهرۀ نورانی دوستم «حسین یوسفی»
را به خاطر میآورم که چند سالی از من
بزرگتر بود امّا چون مسئول کتابخانهای
بود که برای مطالعه به آنجا میرفتم، با من
دوست شده بود. او یکی از اولین معلّمهای
من در مدرسۀ عشق بود. همیشه با دوچرخهاش
به سراغم میآمد و یک عالم حرفهای شیرین و دغدغههای جانگداز را برایم سوغاتی میآورد. جنگ
که شروع شد، دایم در جبهه بود و گاهی که به شهر
باز میگشت، آتشی را که میرفت در من خاموش شود، دوباره بر میافروخت و راهی میشد. وقتی که شنیده
بود میخواهم برای دیدار خصوصی با امام به تهران
بروم، برقی در نگاهش درخشیده بود که هرگز شبیه آن را ندیده بودم. ما با هم خداحافظی کرده بودیم، امّا او
به جبهه میرفت و من به جماران و حالا با تمام وجودم احساس میکردم که این دیدار، حقّ او بود نه من.*
در مقابل یک دروازۀ بزرگ نردهای، پیاده شدیم. کوچهای که از پشت آن در شروع میشد، دیگر
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 120صفحه 26