شبیه کوچهها و خیابانهای شمال شهر تهران نبود. احساس میکردم قدم به روستا میگذارم. دیوارهای کوچه کاهگلی بود و خانههای شبیه شهرستان و حیاطهاوباغهایبا صفایی شبیه به ییلاق تابستانیمان در آنجا دیده میشد. محلّه، محلّهای بود قدیمی و نشانهای از زرق و برق تهران مدرن در آن وجود نداشت. فکر میکردم برای رسیدن به خانۀ امام، هنوز راه زیادی در پیش داشته باشیم. چرا که فکر میکردم به خاطر مسائل امنیتی، باید خانۀ امامبا خانههای مردم آن محلّه فاصلۀ زیادی داشته باشد. امّا وقتی که در وسطهای کوچه، سمت چپ، به یک بن بست سر بالایی رسیدیم، دلم هرّی ریخت پایین.
آن کوچۀ بنبست را بارها در تلویزیون دیده بودم. در ابتدای آن اتاق بازرسی قرار داشت و کمی بالاتر در سمت چپ، ورودی حسینیۀ جماران با کفشکن آن بهچشم میخورد. انتهای کوچه هم که به خانۀ امام محدود میشد، با همان در کوچک آهنی قهوهای رنگ. یک جوی باریک هم از وسط کوچه میگذشت. بله، خانه و محلّۀامام درست شبیه خانه و محلّۀ بیشتر پدربزرگهای ایرانی بود. از آن خانه و محلّههایی که فرقی نمیکند کجای کشور باشد، در شهر باشد یا ده. محلّههای ساده و قدیمی که خیلی از
نوهها، دست در دست پدر و مادرهایشان برای رفتن
به خانۀ پدربزرگ به آنجا سفر میکنند.
مردم و رزمندهها، دسته دسته با شتاب وارد
حسینیه میشدند. امّا ما چند نفر به طرف
انتهای کوچه هدایت شدیم. به خاطر
ترافیک خیابانها، کمی هم دیر
کرده بودیم و بخاطر همین
مسئولمان خیلی دلشوره داشت. چون قرار بود
ما یک ساعت قبل از دیدار عمومی امام که در حسینیۀ جماران انجام میشد، وارد خانۀ امام بشویم و در اتاق مخصوص امام با ایشان دیدارکنیم. امّا
حالا عقربهها به سرعت جلو میرفتند و زمان دیدار عمومی امام نزدیک میشد. طبیعتاً برنامههای امام
هم تابع نظم خاصّی بود و از اینهاگذشته، مردم را نمیشد زیاد منتظر گذاشت.
* آن عزیز چند سال بعد شهید شد و خاکسترش را ده سال بعد آوردند.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 120صفحه 27