مجله نوجوان 120 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 120 صفحه 27

شبیه کوچه‏ها و خیابانهای شمال شهر تهران نبود. احساس می‏کردم قدم به روستا می‏گذارم. دیوارهای کوچه کاهگلی بود و خانه‏های شبیه شهرستان و حیاط‏هاوباغ‏هایبا صفایی شبیه به ییلاق تابستانی‏مان در آنجا دیده می‏شد. محلّه، محلّه‏ای بود قدیمی و نشانه‏ای از زرق و برق تهران مدرن در آن وجود نداشت. فکر می‏کردم برای رسیدن به خانۀ امام، هنوز راه زیادی در پیش داشته باشیم. چرا که فکر می‏کردم به خاطر مسائل امنیتی، باید خانۀ امامبا خانه‏های مردم آن محلّه فاصلۀ زیادی داشته باشد. امّا وقتی که در وسط‏های کوچه، سمت چپ، به یک بن بست سر بالایی رسیدیم، دلم هرّی ریخت پایین. آن کوچۀ بن‏بست را بارها در تلویزیون دیده بودم. در ابتدای آن اتاق بازرسی قرار داشت و کمی بالاتر در سمت چپ، ورودی حسینیۀ جماران با کفش‏کن آن به‏چشم می‏خورد. انتهای کوچه هم که به خانۀ امام محدود می‏شد، با همان در کوچک آهنی قهوه‏ای رنگ. یک جوی باریک هم از وسط کوچه می‏گذشت. بله، خانه و محلّۀامام درست شبیه خانه و محلّۀ بیشتر پدربزرگهای ایرانی بود. از آن خانه و محلّه‏هایی که فرقی نمی‏کند کجای کشور باشد، در شهر باشد یا ده. محلّه‏های ساده و قدیمی که خیلی از نوه‏ها، دست در دست پدر و مادرهایشان برای رفتن به خانۀ پدربزرگ به آنجا سفر می‏کنند. مردم و رزمنده‏ها، دسته دسته با شتاب وارد حسینیه می‏شدند. امّا ما چند نفر به طرف انتهای کوچه هدایت شدیم. به خاطر ترافیک خیابانها، کمی هم دیر کرده بودیم و بخاطر همین مسئولمان خیلی دلشوره داشت. چون قرار بود ما یک ساعت قبل از دیدار عمومی امام که در حسینیۀ جماران انجام می‏شد، وارد خانۀ امام بشویم و در اتاق مخصوص امام با ایشان دیدارکنیم. امّا حالا عقربه‏ها به سرعت جلو می‏رفتند و زمان دیدار عمومی امام نزدیک می‏شد. طبیعتاً برنامه‏های امام هم تابع نظم خاصّی بود و از اینهاگذشته، مردم را نمی‏شد زیاد منتظر گذاشت. * آن عزیز چند سال بعد شهید شد و خاکسترش را ده سال بعد آوردند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 120صفحه 27