مجله نوجوان 122 صفحه 26
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 122 صفحه 26

افشین علاء یاددوست قسمت هشتم حکایت قطره و اقیانوس جمعیّت بیقرار، در حسینیة جماران و ما بچّهها در حیاط کوچکی که اتاق امام را به حسینیه وصل میکرد، منتظر دیدار امام بودیم. ما دیر رسیده بودیم و باید صبر میکردیم دیدار عمومی امام انجام شود و بعد نوبت ما برسد. بچّهها کم کم فراموش کرده بودند که هر لحظه، امکان دارد امام از اتاق بیرون بیاید و از مقابل ما عبور کند. به خاطر همین شروع کرده بودند به صحبت و شوخی و سربه­سر گذاشتن. من هم با دوستم که پشت به ایوان و رو­به­روی من ایستاده بود، صحبت میکردم. ناگهان چشمم از پشت قاب شیشهای در اتاق، به عکس تمام قدّ امام افتاد. واقعاً فکر میکردم عکس امام است که در چند قدمیام، از پشت شیشه به من نگاه میکند. هنوز باور نکرده بودم که قرار است خود امام را از نزدیک زیارت کنم اما وقتی که دستگیرة در چرخید و حجمی از نور به نرمی آبشاری روان، صحن ایوان را پر کرد، نفس در سینهام حبس شده بود، زبانم بند آمده بود و نگاهم به آن سمت، ثابت مانده بود. دوستم که از تغییر ناگهانی حال من تعجّب کرده بود، برگشت تا پشت سرش را ببیند. بچّهها هم یکی یکی به آن سو برگشتند. حالا دیگر همه متوجّه آمدن امام شده بودند. سکوت غیر منتظرهای حیاط کوچک را پر کرده بود. آن­قدر که حتّی امام،­در یکی دو قدم اوّل، متوجّه حضور ما بچّهها نشده بود امّا کمی که جلوتر آمد، ناگهان سر بلند کرد و با نگاه نافذش، به صورت تک تک بچّهها نگاهی انداخت؛ نگاهی که بهار به درختان میاندازد. سلام کردن به بزرگتر، شاید تنها آموزة مشترک بین همة بچّهها باشد. ما بچّههای شاعر و نویسنده هم آن­قدر خام نبودیم که بلد نباشیم به بزرگترمان سلام کنیم. آن هم سلام به مردی که بزرگِ خانه و شهر و کشور و تاریخمان بود امّا حتّی یک نفر از ما نتوانست لب از هم باز کند و این خود امام بود که آن سکوتِ سهمگین را با صدایی آسمانی شکست و همراه با چاشنی لبخندی که در آن چهرة پرصلابت، کهکشانی کشف ناشدنی را تداعی میکرد، به بچّهها سلام کرد. سلامی که یادآور سلام رسول خدا (ص) بود به کودکانی که هرگز نتوانسته بودند در سلام کردن به ایشان پیشدستی کنند. شایدآن روز بود که من به این نتیجه رسیدم که اگر میگویند هیچ وقت بچّههای مدینه نتوانستند قبل از پیامبر (ص) به او سلام کنند، به خاطر نوع حضور غافلگیر کنندة او بود. دیدار با پیامبر، مساوی بود با رویارویی ناگهانی با حقیقت عشق و کدام جان زلال و شیفتهای میتواند زیر تابش گرمای آن حضور و آن نگاه، لب باز کند و کلامی بر زبان جاری سازد. و حالا این ما بودیم، نه در کوچههای مدینه، که در کوچههای جماران و نه در حضور رسول خدا (ص)، که در حیاط خانة مردی از سلاسة «او» که عظمتش را مدیون ذرّه بودن در پیشگاه آفتاب پیامبر اسلام میدانست. با این همه، ما همچون بچّههای مدینه، مبهوت آن حضور

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 122صفحه 26