مهربانی لعنتی ! حامد قاموس مقدم
من هنوز هم فکر میکنم آدم مهربانی هستم. شاید خیلیها فکر میکنند من هم اکنون
در انتهاییترین سوراخهای انتهاییترین چاههای جهنم باشم ولی اگر چنین اتفاقی برای
من میافتاد واقعاً در حقّ من ظلم و اجحاف شده بود.
من با اهداف بزرگی قدم در راه زندگی گذاشتم. طبیعتاً خاطرهای از تولّدم ندارم
ولی در نوجوانی خوب به خاطر دارم که چقدر بار را بر روی شانههای نهیفم
میگذاشتم و از جلوی سکوی کشتی تا دم گاریهای کنار اسکله میبردم. تنها
مزدی که به من میدادند اجازه خوابیدن بر روی طنابهای فرسوده و تورهای
ماهیگیری اسقاطی کنار اسکله بود. غذایم را هم از دله دزدیهای ریز و درشت
تأمین میکردم. من اینگونه قد کشیدم.
وقتی باد در بادبان یک کشتی میافتاد چیزی در دلم پایین میریخت و
وقتی لنگر سنگین یک کشتی برای حرکت بالا کشیده میشد. غمی سنگین
به سنگینی آن لنگر را در دلم احساس میکرد.دریا مرا صدا میزد.
تلاشم برای جاشو شدن بینتیجه بود. ملوانان خرافاتی لنگرگاه عقیده داشتند
پسری که پدر و مار مشخصی ندارد برایشان شگون نخواهد داشت و حتماً آنها
را دچار نفرین خدایان دریا میکند و عذاب ابلیس دامنشان را میگیرد. به همین دلیل
هیچگاه جرأت نداشتند مرا به روی کشتی راه بدهند. حتی برای بار بردن هم من حق
نداشتم پا روی سکّوی ورود به کشتی بگذارم.
جاشوهای لعنتی!
یک شب که ماه نبود و ستارگان هم حوصلۀ تابیدن نداشتند، مخفیانه
وارد بندرگاه شده بود. وقتی ملوانان و خدمۀ آن کشتی مشغول سرکشی بودند دور
از چشم همه وارد کشتی شدم و در اتاقکی خودم را پنهان کردم.
صبح روز بعد که همۀ ملوانان بر روی عرشۀ کشتی جمع شدند من را دست بسته به عنوان یک مسافر
قاچاق محاکمه کردند. من هیچگاه تصور نمیکردم اولین کابینی را که برای مخفی شدن انتخاب میکنم، کابین
کاپیتان کشتی دزدان دریایی باشد و
طوطی فضول و سخنگوی کاپیتان هم
هوشیار و بیدار با دیدن من شاد شود و
شروع به حرف زدن کند.
بعد از محاکمه دست و پای
مرا بازکردند بعد دست و
پای مرا گرفتند و مرا درون
آب پرت کردند. قیافۀ تک تک
آنها را هنوز به خاطر دارم که
بلند بلند به من میخندیدند.
ملوانهای لعنتی!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 136صفحه 6