در کوچه باغ حکایت
گویند عارفی با یکی از یارانش، جامه میشست به صحرا. این یار گفت:
« جامه به دیوارها افکنیم تا خشک شود.»
عارف گفت: «سیخ در دیوار مردم نتوان زد.»
یار گفت:« از درختها فرو آویزیم.»
عارف گفت: «نه، شاخهها میشکند.»
گفت:« پس چه کنیم؟ براین گیاه افکنیم؟»
عارف گفت:« نه این گیاهها غذای حیوانات است، نباید آنها را محروم کنیم.»
و پشت به آفتاب کردو پیراهن بر پشت افکند تا خشک شود.
آسمان مالِ من است
پس نگاه کن؛ که دیدن دارد. پس بشنو، که شنیدن دارد. پس با تمام حسها،
حس کن؛ که هستی حس کردنی است. هستی، مادر همۀ هستهاست،
هستی را شاید نشود فهمید امّا میتوان آن را دید و بوییدو....
هرکس که بیشتر با طبیعتِ اسرار آمیز نزدیک باشد و بیشتر با کوه و
درخت و آسمان و رود خلوت کند، بیشتر با هستی دوست میشود؛ و هستی
رازهای خود را با دوستانش در میان میگذارد. کسی که پیش از دمیدن
آفتاب، به استقبال او میرود و رنگ به رنگ شدن آسمان و ابرها را
میبیند و نسیم سحری را نفس میکشد، با راز صبح آشنا میشود.
همۀ هستها زبان دارند امّا باید با زبانشان آشنا شد. همه هستها
زبان دارند اما باید زبانشان را آموخت. جدا شدن از طبیعت، جدا
شدن طفلی شیرخواره از مادر است. هر که از طبیعت جدا
شود، میمیرد اگر چه راه برود و نفس بکشد و طبیعت
همه جا هست و هیچ چیز نمیتواند طبیعت را از ما
بگیرد. آسمان مال همه است؛ «هر کجا هستم، باشم
آسمان مال من است».
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 136صفحه 27