مجله نوجوان 136 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 136 صفحه 7

تا انجایی که می­توانستم دنبال کشتی آنها شنا کردم ولی بی­فایده بود چون به هیچ عنوان توان مقابله با امواج دریا را نداشتم و کشتی غول پیکر دزدان دریایی هم با کمک بادبانهای بزرگش دور و دورتر شد و رفت و مرا درمیان آن همه دریا تنها گذاشت. در ابتدا فکر می­کردم خیلی تنها هستم ولی خوب که به زیر پایم نگاه کردم متوجه حضورماهیهای زیبایی شدم که دور و برم جمع شده بودند. من به آنها لبخند زدم ولی آنها بدون هیچ لبخندی به پاها و شلوار من توک می­زندند و می­خواستند مرا زنده زنده بجوند. برای فرار از آنها شنا کردم ولی شنای آنها از من خیلی بهتر بود و مرا تعقیب کردند با تمام وجود شنا کردم ولی خسته شدم و ایستادم. دو روز قبل از اینکه سوار کشتی بشوم چیزی برای خوردن پیدا نکرده بودم. گرسنگی بیشتر از آن ماهیهای سمج مرا اذیت می­کرد. چند لحظه بی حرکت ماندم تا ماهیها به من نزدیک و نزدیک تر شدند و وقتی خوب توکهایشان را زدند ناگهان مانند یک خرس گرسنه پنجه در آب زدم. و یک ماهی شکار کرم. آنقدر کله ماهی را فشار دادم تا کله­اش ترکید و چشمش بیرون پرید. وقتی مطمئن شدم دیگر تکان نمی خورد با تردید زیاد آنرا به دهانم نزدیک کردم و خوردم. ترجیح می­دهم که در مورد طعم آن ماهی و اتفاقی که بعد از خوردن آن افتاد حرفی نزنم. ماهی لعنتی ! ماهیهای سمج بعد از این حرکت من قدری از اطرافم پراکنده شدند ولی بعد از چند لحظه باز دورم را گرفتند و به کار زشت خود ادامه دادند. آرام آرام به سمتی نامعلوم شنا کردم. تا اینکه متوجه شدم دیگر ماهیها کاری به کارم ندارند. اطرافم خلوت شده بود تاآنجا که چشم کار می­کرد آب بود و آب ابتدا از رفتن ماهیها تعجب کرم ولی وقتی بالههای کوسه ماهی­ای را دیدم که از آب بیرون آمده بود و مستقیم به طرف من شنا می­کرد، از ماندن خودم حیرت کردم، نه از رفتن ماهیها. کوسه ماهی بدون اهمیت دادن به حضور من مانند شخصی که در حال خرید از یک قصابی است پای راست مرا انتخاب کرد و بدون اینکه اجازه بگیرد پایم را گاز زد و رفت. از خونریزی پایم و ترس از اینکه به خاطر بوی خون بقیه کوسهها هم از راه برسند و سهمشان را بخواهند از حال رفتم. کوسۀ لعنتی! این هشتصد و بیست و چهارمین نامه­ای است که می­نویسم و درآب میاندازم تا شاید کسی آنرا پیدا کند و به دنبالم بیاید. از وقتی که چشم بازکردم وخودم را در این جزیره پیدا کردم به دنبال راه نجاتی بوده­ام ولی هیچ چیز امیدوار کننده­ای به دست نیاورده­ام. از سر شب تا دم صبح کل جزیره در زیر آب فرو می­رود و من درنوک بلندترین کوه جزیره در زیر سایه یک درخت نارگیل کوتاه منتظر آن دزدهای دریایی هستم تا حقشان را کف دستشان بگذارم. اگر از این بدبختی نجات پیدا کنم حتماً یک دزد دریایی خشن خواهم شد چون از این همه مهربانی­ای که تا به حال داشته­ام هیچ خیری ندیده ام. مهربانی لعنتی !

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 136صفحه 7