مجله نوجوان 152 صفحه 22
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 152 صفحه 22

داوری میان دو ابله دو ابله در راهی می رفتند . تصمیم گرفتند با یکدیگر صحبت کنند تا سختی و دوری راه را احساس نکنند . یکی از آن دو گفت : « از خدا می خواهم که هزار گوسفند به من بدهد تا از پشم و شیر و بره و بزغالة ان استفاده کنم ؛ به کوری چشم حسودان! » دیگری گفت : « از خدا می خواهم که به من هزار گرگ درنده بدهد تا همه را به سوی گلة گوسفندان تو بفرستم تا یکی یکی آنها را بدرند و بخورند ؛ به کوری چشم خسیسان! » صاحب گوسفندان گفت : « از خدا شرم نمی کنی که این همه گرگ را به سراغ گوسفندان بیچارة من می فرستی و مال حلال مرا نابود می کنی ؟ این است طریق همراهی و یاری ؟ » صاحب گرگ ها گفت : « تو از خدا شرم نمی کنی که این همه شیرو بره و بزغاله را می خوری و به من هیچ نمی دهی ؟ » صاحب گوسفندان گفت : « چه دلیلی دارد که از مال خود به تو چیزی بدهم ؟ من خود آنقدر زن و فرزند و خویشاوند دارم که دیگر رسیدگی به تو بر من واجب نیست . » صاحب گرگ ها گفت : « ملاحظة تو و گوسفندانت نیز بر من واجب نیست . تو آنقدر خسیس هستی که من هرگز رعایت مال و اموالت را نخواهم کرد . » این بود که جنگ و دعوایی سخت میان دو همراه در گرفت . آنان با مشت و لگد به جان هم افتادند و زد و خورد شدیدی کردند و عاقبت ، خونین و زخمی و نالان به گوشه ای افتادند همین موقع پیرمردی که یک خیک پر عسل پشت خرش داشت ، نزدیک آنها رسید . وقتی حال و روز دو مرد را دید ، از آنان علت دعوایشان را پرسید و آنها همة ماجرا را از اول تا آخر برای پیرمرد تعریف کردند و به او گفتند : « تو پیر و جهان دیده ای ، میان ما دو نفر حکم کن که حق با کدام ماست ؟ » پیرمرد کاردی از شال کمرش بیرون کشید و با آن خیک عسل را درید . عسل بر زمین ریخت . پیرمرد گفت : « خون من چون عسل بر خاک ریخته باد اگر هر دوی شما ابله نباشید! » بخشش خداوند حجّاج ، مردی ظالم و ستمگر بود و مورد نفرت مردم . روزی جمعی در مجلسی نشسته بودند و دربارة اعمال و ستم های حجاج گفتگو می کردند . ناگهان مردی از میان جمع به طلاق زنش سوگند خورد که حجاج به جهنم خواهد رفت . حاضران به او اعتراض کردند که : « هیچ چیز در این جهان معلوم نیست . خداوند است که در آخرت تعیین می کند چه کسی به جهنم برود و چه کسی به بهشت . وای بر تو که چنین سوگندی خوردی! حال باید زنت را طلاق دهی . » مرد غمگین و آزرده شد . نمی دانست چه کند . نزد عمرو بن عبید که از زاهدان و عارفان آن زمان بود ، رفت و شرح ماجرا را برایش گفت . عمرو بن عبید گفت : « غمگین مباش و خوش و آسوده با همسرت زندگی کن . اگر خداوند حجاج را با این همه ظلم و ستمی که به مسلمانان کرده ، ببخشد و به دوزخ نفرستد ، از این گناه تو نیز خواهد گذشت . »

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 152صفحه 22